متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • حلقه بخش هفدهم

  • " سلام ملیحه خانوم . حالتون خوبه " " سلام آقا ابوالفضل . ممنونم حال شما چطوره . " " منم خوبم . طاهره گفت که برای پس فردا قرار میذارید . " " ببخشید ولی میخوام حرفایی رو که باید بزنم آماده کنم . " " نکنه میخواید حفظشون کنید . " ملیحه آروم خندید و گفت : " یه جورایی . " ابوالفضل یه نفس عمیق کشید انگار خودش رو آماده گفتن چیزی می کرد که سختش بود . " چقدرم که حفظیات تو خوبه . " " اونموقع که خوب بود حال…
  • حلقه بخش شانزدهم

  • فردا حدودای عصر ابوالفضل رفته بود خونه دایی محسن بعد از سلام و احوالپرسی دختر دایی زهره چای آورد . بعد از اینکه چایشونو خوردن ابوالفضل گفت : " خوب زن دایی من این کاغذ رو نوشتم فقط جای تقسیم درآمدشو خالی گذاشتم که هرجور که شما بخواید بنویسیم . " زن دایی گفت : " این تقسیم درآمد چی هست . من که سر در نمیارم هر چی خودتون میدونید بنویسید . " محمد گفت : " مثلا اگه صد تومن در بیاریم چقدش سهم ما میشه چقدش…
  • حلقه بخش پانزدهم

  • دخترا که رفتن توی اتاق طاهره خلاصه قضیه رو برای فاطمه تعریف کرد . فاطمه پرسید : " راستی راستی دختره به شما میگه عمه طاهره . " " آره عزیزم . خوب وقتی من بشم عمه طاهره توام میشی عمه فاطمه دیگه . " " ولی منو که ندیده . " " خوب آره ولی میشناسدت . از روی عکسای قدیمی همه مونو میشناسه . ملیحه منو نشناخت ولی نیم وجبی عکس مراسم داداش ابوالفضل و ملیحه رو ورداشته اورده میگه من میدونم تو کی هستی . تو عمه طاه…
  • جمال محمد

  • ماه فروماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعدهٔ دیدار هر کسی به قیامت لیلهٔ اسری شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع در ظلال محمد عرصهٔ گیتی مجال همت او نیست روز قیامت نگر مجال محمد وآنهمه پیرایه بسته جنت فردوس بو که قبولش کند بلال محمد همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد تا بدهد بوس…
  • حلقه بخش چهاردهم

  • ابوالفضل اومد بیرون . عباس گفت : " چه خبر شد . خدارو شکر صدای دعوا که نیومد . " " نه همه چی درست شد . ببینم شما دوتا نمیخواید برید تو . " عباس گفت : " چرا اتفاقا من و طاهره میخواستیم بریم تو . آبجی میخواست یه چیزایی برام تعریف کنه . یعنی تو نمیخوای بشنوی . " " خودتو لوس نکن عباس وگرنه فردا به زهره خانوم میگم اون چیزایی رو که نباید بگم هان . " عباس گفت : " پاشو فاطمه جان پاشو بریم تو . من که به هو…
  • حلقه بخش سیزدهم

  • طاهره وقتی برگشت خونه و در حیاط رو باز کرد دید که ابوالفضل دار توی حیاط راه میره . " سلام داداش . بهش گفتم که الان داری توی حیاط قدم رو میری . " " سلام آبجی . به کی گفته بودی . پس چرا انقدر دیر اومدی ؟ " " اوه انقدر که با این زن داداش و دختر داداشم حرف زدم . دیر شد دیگه . " ابوالفضل روی پله ها نشست . " پس دیدیشون . " عباس از توی پنجره اومد بیرون و گفت : " دختر داداشت . همون دختره سرتقو میگی . "…
  • حلقه بخش دوازدهم

  • ملیحه خودشو انداخت توی بغل طاهره و دوباره زد زیر گریه . " دختره گنده . همین بود انقدر عذابم دادی . حالا یعنی زهرا میگفت عمه خودم واقعا فکر میکنه من عمشم . " " همه تونو میشناسه . حتی عزیز جونو آقا جانتو . هر هفته باید ببرمش بهشت زهرا . میگه خودم باید قبر بابامو بشورم . البته تا همین جمعه پیش . " " میدونستی ابوالفضل برگشته . یعنی قبل از اینکه بری بهشت زهرا . " " نه نمی دونستم . توی بهشت زهرا یه دف…
  • حلقه بخش یازدهم

  • طاهره که سرشو بلند کرد زهرا رو دید که دم در وایستاده بود و نگاهشون میکرد . " این وروجک تو که قرار بود تا غروب بشینه عکسها رو تماشا کنه ولی فکر کنم پنج دیقه هم طاقت نیورد . " ملیحه اشکش رو پاک کرد و به طرف زهرا برگشت : " چی شده مامان . مگه نرفتی عکسا رو نگاه کنی ؟ " " خوب دارم نیگاه میکنم دیگه . ایناهاش ببین . " و آلبومی رو که باز توی دستش بود بالا گرفت . طاهره گفت : " ولی فکر کنم این عکس که روی…
  • حلقه بخش دهم

  • وقتی دو تا زن رودررو شدن ملیحه هنوزم داشت با کنجکاوی به صورت طاهره نگاه می کرد . " انقدر به مخت فشار نیار . طاهره ام دختر عزیز . "  و دستشو به سمت ملیحه دراز کرد . " طاهره جان واقعا خودتی . ماشاالله برای خودت خانومی شدی . " اینارو که گفت زهرا رو کنار زد و طاهره رو سفت بغل کرد . " حالا خوبه که فقط دو سال ازت کوچیکترم . هرکی این حرفاتو میشنید فکر می کرد هم سن مادر بزرگمی .  ملیحه جون …
  • حلقه بخش نهم

  • بعد از شام طاهره و فاطمه رفتن به اتاق طاهره . طاهره چمدون لباساشو از زیر تخت کشید بیرون . فاطمه گفت : " آبجی گفتی کارم داری . خبری شده . " " نه ولی ایشاالله میشه . میخوام کمکم کنی یه پارچه خوب پیدا کنم یه لباس مجلسی درست و حسابی بدوزم . " " خبری شده . میخواد خواستگار بیاد ایشاالله . " " نه میخوام برم خواستگاری ایشاالله . " " ای وای . پس منم باید فکر رخت ولباس باشم که . " " آره ولی اول من میرم . …