متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


فردا حدودای عصر ابوالفضل رفته بود خونه دایی محسن بعد از سلام و احوالپرسی دختر دایی زهره چای آورد . بعد از اینکه چایشونو خوردن ابوالفضل گفت : " خوب زن دایی من این کاغذ رو نوشتم فقط جای تقسیم درآمدشو خالی گذاشتم که هرجور که شما بخواید بنویسیم . "

زن دایی گفت : " این تقسیم درآمد چی هست . من که سر در نمیارم هر چی خودتون میدونید بنویسید . "

محمد گفت : " مثلا اگه صد تومن در بیاریم چقدش سهم ما میشه چقدش سهم شما "

زهره گفت : " چه زودم خودشو قاطی پسر عمه هاش کرد . "

ابوالفضل گفت : " البته من و محمد آقا قرار شاگردی کنیم ولی درکل همینی میشه که محمد گفت . "

زن دایی گفت : " خوب این که معلومه پنجاه تومن ما پنجاه تومنم شما . سهم محمدم ما باید بدیم . "

" پنجاه به پنجاه خوبه زن دایی ولی من و محمد حقوقمونو از عباس میگیریم .

پس همین رو مینویسم . "

بعد از اضافه کردن شکل تقسیم درآمد کاغذ رو داد به زن دایی و گفت : " حالا اگه میشه بخونید وامضاش کنید . "

" من که چشام نمیبینه . زهره جان خودت امضاش کن . "

بعد از اینکه زهره کاغذ رو امضاء کرد ابوالفضل گفت : " آبجی زینب گفتن که زهره خانوم میخواد یه چیزایی از من بپرسه . حالا من در خدمتم هر سوالی که داشته باشن انقدری که بتونم جواب میدم . "

زهره گفت : " مامان میشه بریم توی اون اتاق . "

" آره مامان . آقا ابوالفضل میشه با زهره برید . مثل اینکه روش نمیشه جلوی ما بپرسه . "

بعد از اینکه رفتن توی اتاق بغلی ابوالفضل که دید زهره چیزی نمیپرسه گفت : " خوب زهره خانوم هر چی میخواید بپرسید منم مثل برادرتون قول میدم هرچی که بدونم راستشو بگم . "

" چیز زیادی نیست . فقط میخوام مطمئن بشم که عباس واقعا منو میخواد . میدونید قضیه اجاره کارگاه و خواستگاری از من . گفتم نکنه دلش برای ما سوخته . "

" این چه فکری که میکنید زهره خانوم . هر چی باشه الان وضع شما که از من و عباس بهتره . شما اقلا یه کاری دارید ولی من و عباس جفتمون بیکاریم . قضیه کارگاهم فکر من بود اینجوری میخواستم از بیکاری در بیام . راستش یه موقع دیدید به همین زودیا منم زن و بچه دار شدم .

قضیه شما هم مال امروز و دیروز نیست که . البته وظیفمون بود که بیایم به زن دایی و بچه های داییمون سر بزنیم ولی خدا شاهده از روزی که پامون رسید به تهرون عباس من رو کچل کرد که بریم خونه دایی محسن . "

" یعنی مطمئن باشم . "

" مطمئن باشید بیچاره عباس قبل از اینکه بریم جنگم یه موقعایی یه چیزایی راجع به شما میگفت ولی ما فکر میکردیم عباس دیگه داره شوخی میکنه . منم توی اسارت فهمیدم طفلکی جدی میگفته و هیچکس باور نمی کرده . "

" عباس هنوزم همونجوری سرحال و شوخ "

" راستش نه عباس یه کم آرومتر شده . عوضش من یه کم شلوغترم . "

" شما رو که گفتم حتما قبول نمی کنید بیاید جواب سوال منو بدید . به نظر منم یه کم تغییر کردید . "

" بالاخره نه سال شبانه روز پیش عباس بودن آدمو یه کم عوض میکنه .

دیگه اگه سوالی ندارید من مرخص میشم . "

" فقط یه چیز دیگه . به نظرتون عباس اجازه میده که من بازم برم سر کار . "

" چیزی که نگفت ولی خیلی باید دیوونه باشه که مخالفت کنه . نگران این یکی نباشید . فکر کنم اختیارش با خودتون باشه . "

 

ابوالفضل که برگشت خونه اینبار عباس داشت توی حیاط قدم رو می رفت .

" سلام داداش بزرگه . "

" اومدی . سلام . چه خبر . "

" هیچی دیگه کیلید کارگاه رو گرفتم . "

" اه اذیت نکن دیگه . "

" هیچی بابا هرچی دختر دایی پرسید جواب دادم . تازه گفتم که یه ذره از اونموقعهات عاقلترم شدی . "

" حالا چی میخواست بپرسه . "

" ببین داداش بزرگه تو این سالا که ما نبودیم فکر کنم دیوونگی مسری شده . درست که دختر داییمونه شاید زن داداشمم بشه ولی دیوونه میگه نکنه عباس دلش برای من سوخته که میخواد منو بگیره . "

" آخی طفلکی . "

" یه چیز دیگه . گفتش اگه عباس نذاره بعد عروسی برم سر کار اصلا بگو نیاد . "

" جدی میگی . "

" حالا مگه نمی خوای بذاری بره سر کار . "

" نه بابا اصلا به من چه . دوست داره بره دوست نداره نره . "

" هان حالا شدی یه پسر خوب و سر به راه . "

" حالا آخرش که چی . "

" من قرار بود سوالاشو جواب بدم که دادم . دیگه بقیشو زن دایی و آبجی زینب باید حل کنن .

 راستی اینم کیلید کارگاه . قرار شد فردا ساعت 8 صبح دم در کارگاه باشی . محمدم میاد . "

" مگه تو نمیای . "

" اگه طاهره کاریم نداشته باشه چرا منم میام . "

" راستی حاج حسین شماره تلفن خونشونو بهت نداد ؟ "

" چرا مگه به خودت نداد . "

" چرا  ولی من که حواس درست و حسابی ندارم . نمی دونم کجا گذاشتمش . "

" پیداش میکنم بهت میدم . حالا چیکارش داری ؟ "

" هیچی میخوام سوال شرعی بپرسم . "

" تو هنوزم بی خیالش نشدی . "

" ببین داداش این بعد از قضیه زهره خانوم الان برای من از همه چی مهمتره . 

راستی  داشت یادم می رفت . طاهره کارت داشت . "

ابوالفضل رفت تو و صدا زد : " طاهره . آبجی طاهره . "

" سلام داداش اومدید . "

" عباس گفت کارم داشتی . خبری شده . "

" آره داداش . عصری ملیحه زنگ زد بیمارستان . "

" اتفاقی افتاده . چیزیشون که نشده . "

" نه داداش فقط مثل اینکه زن داداش کچل شده . "

" اذیت نکن طاهره . "

" تقصیر من چیه . خودش گفت از دیشب زهرا کچلش کرده که بابامو میخوام . "

" خوب پس راه بیفت بریم دیگه . "

" چه عجله ایم دارید داداش . گفت که پس فردا منتظرمونه .

فقط گفت که اگه زحمتی نیست یه تلفن بزنید با زهرا صحبت کنید . "

" واقعا گفت اگه زحمتی نیست ؟ "

" آره داداش . "

" دختره دیوونه . شمارشونو داری که . "

" آره همون دیروز ازش گرفتم . فقط اگه میشه بعد از اینکه با زهرا حرف زدید گوشی رو بدید فاطمه هم باهاش حرف بزنه . "

" چشم حالا شماره شونو میگیری . "

طاهره شماره رو گرفت و بعد از یکی دو دیقه دهنی گوشی رو با دستش گرفت و گفت : " داداش  ابوالفضل . ملیحه است میگه فقط چند کلمه میخواد باهاتون حرف بزنه و حرفای اصلی باید بمونه برای پس فردا . "

ابوالفضل با دست اشاره کرد که طاهره دستش رو از روی دهنی گوشی برداره و بعد گفت : " چشم هر چی ملیحه خانوم بگن . "

طاهره یواشکی خندید و گوشی رو داد  دست ابوالفضل .

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !