متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    حلقه بخش هفدهم

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۱۶
  • نمايش ها : 144

" سلام ملیحه خانوم . حالتون خوبه "

" سلام آقا ابوالفضل . ممنونم حال شما چطوره . "

" منم خوبم . طاهره گفت که برای پس فردا قرار میذارید . "

" ببخشید ولی میخوام حرفایی رو که باید بزنم آماده کنم . "

" نکنه میخواید حفظشون کنید . "

ملیحه آروم خندید و گفت : " یه جورایی . "

ابوالفضل یه نفس عمیق کشید انگار خودش رو آماده گفتن چیزی می کرد که سختش بود .

" چقدرم که حفظیات تو خوبه . "

" اونموقع که خوب بود حالا بدترم شده . "

" پس بی خیال حفظ کردنش شو . بذار رودر رو حرفامونو بزنیم . "

حالا نوبت ملیحه بود که نفس عمیق بکشه . " نه ابوالفضل جان بذار برای همون پس فردا . "

" منم همونی که تو گفتی . فقط به جای ابوالفضلش بذار ملیحه . "

" کسی دورو برت هست . "

" آره "

" یعنی اگه کسی نبود میگفتی . "

" این ابوالفضل با اون ابوالفضلی که میشناختیش فرق میکنه . حالا میدونه که جنگ یعنی چی و حاضره برای چیزی که میخواد بجنگه . "

" ولی طاهره گفت که گفتی اگه من نخوام میذاری میری . "

" این توضیحش یه خورده سخته . بذار بعدا برات توضیح میدم . صدای زهراست که میاد . "

" آره دیگه صبر نمیکنه . اگه میشه گوشی رو بدم باهاش حرف بزنی . "

" فقط یه چیزی . جدی گفته بودی که اگه زحمتی نیست باهاش حرف بزنم . "

" ببخشید . "

" باشه ولی یکی طلبت . "

" جدی جدی با اون ابوالفضل فرق کردی هان . خداحافظ . این دختره دیگه صبر نداره . "

" خداحافظ . "

" سلام بابا جون . خودتی . "

" سلام عزیزم . آره خانوم کوچولوی بابا . "

" بابا دلم برات خیلی تنگ شده . چرا نمیای پیش ما . "

" میام بابا . همین پس فردا میام . "

" یعنی چند تا شب که بخوابم میای . "

" یعنی دو تا شب که بخوابی میام . "

" به عمه طاهره گفتم که دستت رو خوب کنه که بتونی بغلم کنی . آخه خیلی دوست دارم . "

دیگه اشک ابوالفضل سرازیر شده بود " عمه بهم گفت . ممنونم دختر گلم .ولی اگه دستمم خوب نشه فکر کنم یه دستیم بتونم بغلت کنم . "

" آخه من سنگین شدم بابا . "

" عیبی نداره عزیزم . منم قویم . تو رو که ببینم قوی ترم میشم . "

" بابا داری گریه میکنی ؟ "

" آره عزیزم . "

" از دست من و مامان ناراحت شدی ؟ "

" نه بابا جون . آخه منم دلم برای تو و مامانت خیلی تنگ شده . "

" بابا جون مامان میگه که دیگه بسته . گوشی رو قطع کنم . "

" به مامانت بگو اینجا مردم تو صف وایستادن که باهات حرف بزنن . "

زهرا به ملیحه گفت : " بابا میگه مردم صف وایستادن که با من حرف بزنن . "

" خانوم کوچولو میشه گوشی رو بدم با یکی دیگه هم حرف بزنی . "

" عمه طاهره است . "

" نه گوشی رو میدم خودت باهاش حرف بزن . فعلا خداحافظ خانوم کوچولو . "

" خداحافظ بابا جون . "

ابوالفضل گوشی رو داد دست فاطمه و بلند شد و رفت . عباسم دنبالش بلند شد .

" بیا داداش کوچیکه . بیا بریم توی اتاق . " و بعد با ابوالفضل رفتن توی اتاق .

 

 بعد از یه ساعت که از اتاق اومدن بیرون عباس گفت : " باشه ولی دیگه بدهیت داره سنگین میشه . فکر کنم یه ماه اولو باید مجانی کار کنی . "

" هر چی داداش بزرگه بگه . "

طاهره گفت : " داداش عباس اذیتش نکن . "

" چی چی رو اذیتش نکنم . خوب منم میخواستم با دختره حرف بزنم .

راستی فاطمه باهاش حرف زدی دیدی دختره چقدر شیرینه . "

" آره داداش . ماشاالله حرف نداره . با آبجی طاهره براش اسفندم دود کردیم . "

" میشه امشب شامو زودتر بخوریم . فردا مثل دو تا مرد میخوایم بریم سر کار . "

بعد از شام عباس گفت : " شماره حاج حسین و گیر اوردی . "

" آره . الان میخوای تلفن کنی ؟ "

" آره . خیلی که دیر نشده . "

شماره رو از ابوالفضل گرفت و رفت توی اتاق .

ده دقیقه بعد عباس با قیافه دمغ از توی اتاق اومد بیرون .

" چی شده اخوی کشتیات غرق شدن ؟ "

" نه همچین صاف زد تو برجکم که با خاک یکسان شدم . "

" حالا چی گفت ؟ "

" میخواستی چی بگه . میگه نامحرم . فقط به تو محرم میشه اونم به شرطها و شروطها . "

" خوب فتوای حاج حسین که حالتو گرفته . حالا میخوای فتوای آقا سید رو گوش کنی . "

"ببین داداش کوچیکه . الان انقدر دلخورم که هر کی فتوا بده دختره به من محرم میشه هان کف پاشم ماچ می کنم . "

" خوب پس بشین ببین چی میگم . "

عباس نشست .

" ببین داداش خانوم کوچولوی ما هنوز پنج سالشه . فعلا باباش اجازه میده تا چهار سال دیگه به عمو عباسش محرم باشه . "

" خوب بعدش . "

" دیگه بعد نداره . بذار حالا بریم جلو برای بعد از چهار سالم یه فکری می کنیم .

نمی خوایم که به خانوم کوچولو بگیم من راست راستی باباش نیستم . توام راست راستی عموش نیستی . "

طاهره کفت : " واقعا نمی خواید بهش بگید . "

" نه اقلا تا عقل رس نشه نباید بهش بگیم . خودت گفتی تو این سالا خیلی عذاب کشیده . مگه میخوایم یه درد دیگه هم بذاریم روی دردای این طفل معصوم .

به نظر من که اقلا تا چارده پونزده سالگی نباید چیزی بفهمه . مگه اینکه ملیحه چیز دیگه ای بخواد .

تازه اگه اینجوریم باشه خودم قانعش میکنم . "

" آخ جون این یعنی ده سال دیگه . تا اونموقعم کی مرده کی زنده .

من که توی کمپم همه فتواهای آقا سید رو قبول داشتم . "

طاهره گفت : " حالا این آقا سید کی هست . "

ابوالفضل گفت : " قصه اش مفصله . شاید یه وقتی برات گفتم . "

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !