متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • کلاهبرداری گوگل

  • تو گوگل وقتی چن تا صفحه باز میکنی یدفعه ی صفحه باز میشه میگه تبریک 13/000/000/000ریال برنده شدی به این سه تا سوال جواب بده تا جایزه تحویل بگیری جواب میدی میگه به این شماره تماس بگیر تماس میگیری تا نگو قرار با این ترفند هزینه تلفن بره بالا و تو بدبخت بشی بجای جایزه گرفتن. …
  • سرنوشت واقعی یک دختر(8)

  •  گفتم دود چیه گفت سیگار ،گفتم پس چرا بدون بو؟؟؟؟گفت اینجا هوای ازاده بو نمیمونه پارکینگ بابامینا سرپوشیده نبود خلاصه انقدر گفت و گفت تا منو مجاب کرد که سیگاره و من توهم زدم خونه باباش فروش رفت و یه خونه نقلی دو طبقه خرید و رفتیم خونه جدید تازه لوازم اشپزخونمو بعد یک سال و نیم چیدم و ذوق میکردم و گفتم شاید تو محیط جدید زندگیمونم تغییر کنه شبا محکم بغلش میکردم و گریه میکردم که مبادا از دستت بدم…
  • سرنوشت واقعی یک دختر(7)

  • یبار دیدم ماشین محمد پر دود سفید، تا دود رو دیدیم رفتم تو حیاط و محمد منو دید دستپاچه شد گفت چرا اومدی بیرون ؟!گفتم حوصلم سررفته بود اومدم پیشت عشقم گفت ماشین خرابه دارم درستش میکنم و گفتم دود چیه ؟!گفت سیگار ! هیچی نگفتم و مطمئن شدم حرف مردم درسته!!! با باباش درمیون گذاشتم و باهاش صحبت کرد  محمد راضی شد ترکش کنه و منم کمکش کردم  دلیل اینکار و ازش پرسیدم فقط تفریح بود  و بدتر اینکه …
  • سرنوشت واقعی یک دختر( 6)

  • قسمت 6 شغلش ازاد بود تو بازار کفش میفروخت و بساط میکرد،درامدش خوب بود اما هی پول کم میاوردیم... میگفتم چرا اینجوری شدی پس می‌گفت حواسم نبود برات بهترشو میخرم   من اخلاقای محمد رو می‌دیدم اذیت میشدم اما چون دوسش داشتم و عاشقش بودم فراموشم میشد تو نامزدی هم صدامو درنیاوردم چون میترسیدم بفهمن باکره نیستم ! ترس ترس ترس لعنتی که همه چیرو خراب می‌کنه محمد خیلی بد اخلاق تر شده بود ،هم…
  • سرنوشت واقعی یک دختر(5)

  • عجیب بود ،برام اصلاقابل فهم نبود  از اول هیچ حرفی از زندگیم رو پیش کسی نمیگفتم و نمیگم فقط به خواهرش میگفتم ! برام عجیب بود اما مهم نبود... با این وضع اوارگیم و اینکه بین بابام و محمد مونده بودم تصمیم گرفتیم زودتر عروسی بگیریم تا از بلاتکلیفی دربیام درسته شیرین بود اما سختیاش بیشتر بود  تصمیم گرفتیم بعد از هشت ماه از عقد کردنمون ازدواج کنیم  خیلی خیلی خوشحال بودم ...چون استرسام کم م…
  • سرنوشت واقعی یک دختر(4)

  •  دست از پا درازتر برگشتیم شهر خودمون ،تو اتوبوس تازه قرص تاثیر گذاشته بود و اروم شده بودم اما چه فایده سوار اتوبوس بودیم برگشتیم از شهر خودمون بقیه وسایل رو خریدیم و مامانم برای محمد یه گردنبند طلا هدیه پاگشا و عیدی لباس خرید  برای منم طلا و لباس بود  خیلی عشق محمد تو دلم نشست  اصلا دیونه شده بودم انگار  تا نمیومد غذا نمی‌خوردم و یسره باهم بودیم! یمدت گذشت و فهمیدم …
  • سرنوشت واقعی یک دختر

  • ادامه داستان منم ازخدا خواسته گفتم بریم و یه پیتزای بیاد ماندنی خوردیم و رفتیم خیابان گردی و کلی خوش گذشت... فردای اون روز رفتم مدرسه و بچه ها هی ازم می‌پرسیدن چی شد و چی نشد و از این حرفا و خلاصه همه کارامونو تعریف کردم با عشق گفتمابا عشق! اره انگار عاشق شده بودم از این عشقای بعد ازدواج که میگن با دوام تره مدرسه که تعطیل شد محمد اومد دنبالم موتورش رو سپرد به یکی از مغازه ها و پیاده با لباس م…
  • سرنوشت واقعی یک دختر

  •   ادامه داستان   صحبت کنه تعجب کردم چه راحت خواستگار اومد  اخه من خواستگار تو خونه ندیده بودم تابحال ،چون بابام اجازه نمی‌داد کسی بیاد خواستگاری....خلاصه خواستگار ندیده بودم  فهمیدم مادر یکی از دوستای داداش کوچیکمه عجیب بود بابام قبول کرد بیان خواستگاری داداشم به بابام گفته بود تا الان ک میشناسمش سالمه و پسر خوبیه و من بعد این رو نمی‌دونم ولی تا الان تاییدش میکنم من …
  • چرا؟

  • چرا صفحه بلاگها کار نمیکنه
  • سرنوشت واقعی یک دختر

  •   متولد سال هفتادویکم تک دخترم و دوتا داداش دارمو البته ته تغاری  و گل گلدون بابام! میگم گل گلدون بخاطر اینکه خیلی خیلی بابام دوستم داشت (یادمه بچه بودم بابام سیگار می‌کشید  و بخاطر بوی سیگار بغلش نرفته بودم و از همون روز سیگار  رو ترک کرد )وداداش کوچیکم که از من هفت سال بزرگتر بود خیلی به من حسادت میکرد و تو نبود بابام اذیتم میکرد (بچگی و شیطنتاش) تو مدرسه دختر شیطونی بود…