متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    سنت کریستوفر...

  • تعداد نظرات : 3
  • ارسال شده در : ۱۴۰۱/۰۷/۲۴
  • نمايش ها : 123

پهلوان پرسید چه کسی این باید را بر ما تحمیل کرده و کدام قدرت است که می تواند راه ما را دگرگون کند؟

شهریار تاریکی به یک صلیب چوبین اشاره کرد و گفت: این صلیب که بر سر راه نهاده اند راه را بر ما می بندد. پهلوان به طرف صلیب چوبین رفت و چیزی که مایه ترس باشد در آن نیافت و گفت: این که چیزی نیست دو قطعه چوب است و پیکر برهنه مرد بیچاره ای که از چوب ساخته و بر آن نصب کرده اند. از چنین چوب بی جانی چه رنجی بر ما تواند رسید؟

اما شهریار تاریکی در زیر چشمان آن تندیس چوبین رنگ باخت و کوچک و کوچک تر شد و دمی دیگر از نظر محو گردید.

پهلوان نگاهی دیگر به آن صلیب و آن صورت کرد و دید که آن صورت برهنه تاجی بر سر دارد. با خود گفت اگر این پادشاه از آن شهریارترسو که به یک لحظه از معرکه گریخت قوی تر است، باید که پادشاه من همین باشد. این است آن پادشاه و آن خداوندگاری که باید به خدمت او بپردازم. پس برای یافتن اش به راه افتاد و نمی دانست که از کدام سوی برود. پس از چندی به رودخانه پهناوری رسید که آب میان دوکران آن با شتاب پیش می رفت. در طرف دیگر رودخانه درویشی را دید که جامه قهوه ای به تن داشت و در برون اتاقکی دو زانو به دعا و نیایش نشسته بود. و به جز او هیچ کس در آن حوالی نبود. لذا بدون ترس به رودخانه زدو با شتاب خود را به طرف دیگر رسانید. آن درویش که دعایش به پایان رسیده بود چشمش به آن مرد عجیب و ستبر افتاد که با چنان قدرتی عرض رودخانه را طی می کند.

 

وقتی پهلوان به طرف دیگر آب رسید و مشغول خشک کردن پاهای خود شد درویش از پهلوان پرسید چه انگیزه ای تو را ازآنسوی  آب به این سوی آورد؟

پهلوان گفت من در جستجوی پادشاهی هستم که از شهریار تاریکی نیز قویتر باشد. درویش پرسید مقصودت از آن پادشاه کیست؟ پهلوان سرش را پایین انداخت و گفت: نمی دانم و دراین حال چشمش به صلیب افتاد که بر گردن آن درویش بود. پس بدان اشاره کرد و گفت مقصودم از آن پادشاه صاحب این صورت است. درویش گفت:

این که تو می پرسی همان عیسی مسیح نجات دهنده و بازخرید کننده ی گناهان آدمیان است.

پهلوان گفت: من چگونه می توانم او را بیابم به خدمت او درآیم؟

درویش گفت: او را به نیایش و دعا توانی یافت. بنشین دعا کن.

پهلوان گفت: من این کار نمی دانم و از آن سر در نمی آوردم. زاهد که دید نمی تواند ماهیت دعا را برای پهلوان روشن کند گفت اگر اکنون شیوه ی دعا را نمی دانی، در آینده خواهی آموخت. اکنون اینجا بنشین زیرا کاری در پیش روی تو هست. امروز به علت طغیان آب و شکستن پل بیشتر مردی که به ساحل می آیند تا بدان سوی ساحل روند، به ناچار بازخواهند گشت. شاید تو بتوانی به آنها کمک کنی.

پهلوان به شادی گفت:  حتی یک نفر لازم نیست که بازگردد زیرا من همه را بر دوش خود به ان طرف حمل خواهم کرد. اگر چه جریان آب بسیار قوی است، قوت من از آن بیشتر است و هیچ باری بر دوش من سنگین نخواهد بود. به این ترتیب چند روزی مقیم ساحل رود شد و مردمان را گاه ازین سوی بدان سوی و گاه بالعکس می برد و می آورد و هیچ پیش نیامد که باری بر او گران آید. مردان قوی هیکل را با بار و زنان را با سبدها و محمولاتشان بر دوش می گرفت و به آسانی ازین سوی به آن سوی می برد.

ثروتمند و فقیر، سپاهی و اسبش، تاجر و شترش و روستایی و لوازم خانه اش همه را به کمترین زحمیت حمل و نقل می کرد. گاهی بچه ها را دو تا دو تا بر هر شانه می نهاد و بدان سوی آب می برد و اسب و الاغ و گاری و ارابه برایش فرقی نمی کرد.  وزن یک مرد برای او به اندازه ی یک زنبیل غذا و وزن یک دختر بیش از یک دسته گل نبود و ازین کار غرق شادی و نشاط بود زیرا میدید که قدرتش جمعیتی را به کار آمده است. اما در عین حال غمی نیز در دل داشت و آن اینکه چرا نمی تواند تنها در خدمت آن یگانه در آید که تمامی قدرت ها در دست اوست.

یک شب وقتی آماده خوابیدن بود و گمان می کرد که دیگر هیچ مسافر دیرگذری در آن حوالی نخواهد آمد، صدای خیلی روشن و شفافی شنید که فریاد می کرد: ای "قایق نیازمندان" کجایی؟

پهلوان برخاست و به سمت رودخانه رفت و در آنجا کودکی را دید که گویا می خواست عرض رودخانه را طی کند. پهلوان تا به حال کودکی به این کوچکی و سبکی ندیده بود. کودک تنها بود و روی پای خودش ایستاده بود.

پهلوان گفت:

چه می خواهی ای کودک نازنین؟

کودک گفت:

می خواهم به آن سوی رودخانه روم.

پهلوان گفت:

آیا کسی همراه تو نیست؟

کودک گفت:

نه من تنها هستم. آیا مرا بدان سوی رودخانه خواهی برد؟

پهلوان گفت:

آری ای کودک خردسال تو را بر دوش خود حمل خواهم کرد.

کودک گفت:

آیا من برای تو سنگین نیستم؟ آیا می توانی مرا به آسانی حمل کنی؟

پهلوان آن کودک نحیف و شکننده را مانند پر از زمین برگرفت و بر دوش خودنهاد و سپس عصایش را در دست گرفت و در تاریکی میان آب ایستادو اصلا در خاطرش خطور نمی کرد که باری بر دوش گرفته است.......

اما هنوز یک چهارم راه را طی نکرده بود که گفت:

 ای کودک وزن تو بیش از آن است که در تصور من بود. احساس کرد که بر شانه اش سخت فشار می آید.

وقتی به نیمه راه رسید ایستاد تا سیل عرق را که ا ز شدت فشار از پیشانی اش جاری بود پاک کند. سپس گفت:

ای کودک آیا این وزن توست که به طور معجزه آسا افزایش یافته یا من ضعیف و ناتوان شده ام؟ هرگز پیش از این باری به این سنگینی به دوش نگرفته بودم.....

پهلوان با همه ی قدرت سنگینی را تحمل می کرد و پیش می رفت و با کمک چوبدست راه می پیمود.

وقتی سه چهارم راه طی شد، اندکی در آب درنگ کرد و آه و ناله بلند سرداد و گفت:

ای کودک گویی تمام جهان را بر دوش نهاده ام. و فکر کرد که اگر ادامه دهد پیش از رسیدن به ساحل کمرش زیر این بار خواهد شکست. آخرین بخش راه در نظر پهلوان از همه طولانی تر آمد و هر قدم ان کاری سخت تر از قدم پیشین می نمود تا آنکه بالاخره پایش به زمین خشک رسید و کودک را به آرامی از دوش پایین نهاد و در حالی که تمام تاب و توانش به پایان رسیده بود، بر روی علف ها فروافتاد.

در این حال صدایی شنید که می گفت:

ای کریستوفر، ای حامل مسیح، تو تمامی  جهان را بر دوش خود حمل کردی. من جهان را آفریدم و من جهان را بدان کودک بازخریدم و بارگناهان عالمیان را بر دوشش نهادم.

وقتی پهلوان نگاهش را به جانب کودک گرداند او از نظر ناپدید شده بود. اما او دیگر می دانست آن کس را که بر دوش خود به دیگر سوی رودخانه حمل کرده کیست و آن کس که به او نام کریستوفر بخشیده است کیست. آنگاه لب های خود را بر جایی که کودک ایستاده بود بر زمین نهاد و زیر لب گفت:

تو سرور من باش...............

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


SA00
ارسال پاسخ

سپاس

raha1374
ارسال پاسخ

سلام

«کریستوفر» معنی خاصی داره؟

korosh_ts
ارسال پاسخ

افرین سنت
ولی بعدا می خونم با اجازه