دختر: مامان من زن این مرد نمی شم!
مادر: چرا دخترم؟ مگه این مرد چه عیبی داره؟
دختر: اون به.. جهنم اعتقاد نداره مامان!
مادر:تو با اون ازدواج کن، من خودم کاری می کنم که جهنم رو از نزدیک ببینه!
- جنسیت : مرد
- سن : 41
- کشور : ایران
- استان : انتخاب كنيد
- شهر : انتخاب كنيد
- فرم بدن : انتخاب كنيد
- اندازه قد : انتخاب كنيد
- رنگ مو : انتخاب كنيد
- رنگ چشم : انتخاب كنيد
- تیپ لباس : انتخاب كنيد
- سيگار : انتخاب كنيد
- وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
- اجتماع : انتخاب كنيد
- زبان : انتخاب كنيد
- برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
- وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
- وضعیت بچه : انتخاب كنيد
- وضعیت سواد : کارشناسی ارشد
- نوع رشته : انتخاب كنيد
- درآمد : انتخاب كنيد
- شغل : مهندس پزشکی
- وضعیت کار : انتخاب كنيد
- دین : انتخاب كنيد
- مذهب : انتخاب كنيد
- دید سیاسی : انتخاب كنيد
- خدمت : انتخاب كنيد
- شوخ طبعی : انتخاب كنيد
- درباره من : انتخاب كنيد
- علایق من : انتخاب كنيد
- ماشین من : انتخاب كنيد
- آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
- غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
- ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
- تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
- فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
- کتاب مورد علاقه : انتخاب كنيد
- حالت من : انتخاب كنيد
- فریاد من : انتخاب كنيد
- اپراتور : انتخاب نشده
- نماد ماه تولد : انتخاب نشده
- تعداد اخطار : نداره
- دلیل اخطار : انتخاب نشده
- هدر پروفایل : انتخاب كنيد
- آهنگ پروفایل : <object type="application/x-shockwave-flash" data="http://hamkhone.ir/tools/music/flashdirfla/dewplayer-mini.swf" width="160" height="20" id="dewplayer" name="dewplayer"> <param name="wmode" value="transparent" /><param name="movie" value="http://ham
مرگ روز
می رفت آفتاب و؛ به دنبال می کشید
دامن ز دست کشته خود ؛ روز نیمه جان
خونین فتاده روزازآن تیغ خون فشان ؛
درخاک می تپید وپی یار می خزید.
خندید آفتاب که :« این اشک وآه چیست؟
خوش باش روز غمزده ! هنگام رفتن است.
چون من بخند خورم وخوش ؛ این چه شیون است ؟
ما هردو می رویم ؛ دگر جای شکوه نیست !»
نالید روز خسته که : « ای پادشاه نور !
شادی از آن تست ؛ نه از آن من ؛ بلی
ما هردو می رویم ازین رهگذر ؛ ولی
تو می روی به حجله ومن می روم به گور !...»
«سایه »
طناب را دور گردنم انداختند ! گفتند :آخرین آرزویت چیست؟ گفتم : دیدن عشقم ! . . . . . . گفتند:خسته است تا صبح برایت طناب بافته
زندگی آرام است،مثل آرامش یک خواب بلند.
زندگی شیرین است،مثل شیرینی یک روز قشنگ.
زندگی رویایی است،مثل رویای یک کودک ناز.
زندگی زیبایی است،مثل زیبایی یک غنچه ی باز.
زندگی تک تک این ساعتهاست،زندگی چرخش این عقربه هاست،زندگی راز دل مادر من،زندگی پینه ی دست پدر است،زندگی مثل زمان در گذر است...