متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - amir00

  • جنسیت : مرد
  • سن : 26
  • کشور : ایران
  • استان : اصفهان
  • شهر : هرند
  • فرم بدن : انتخاب كنيد
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : انتخاب كنيد
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : انتخاب كنيد
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : انتخاب كنيد
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • حالت من : اخمو
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : انتخاب نشده
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

روز ها همه آرام ترند انگار !
نیمه های شب؛
همیشه آدم ها دلتنگ کسی میشوند
که نباید ..

| #مژده_خردمندان |

8 سال پيش

ﻣـﻦ ﮐﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻋﺸﻖ
ﺍﻭ ﭼﻨﯿﻦ
ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ "ﺷـﺎﻋـﺮ ﻧﻤﺎﯾـﯽ"
ﻣﯿﮑﻨﻢ!

ﻣﻦ ﺑﻪ ﺍﻋﺠﺎﺯ ﻏﺰﻝ ﺑﺮ ﻗﻠﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﻭﺍﻗﻔﻢ
ﺁﺧـﺮﺵ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻏﺰﻝ ﺍﻭ ﺭﺍ، ﻫﻮﺍﯾﯽ
ﻣﯿﮑﻨﻢ

+5

8 سال پيش

کسی که میدونه اشتباه کردی،
و بازم ازت دفاع می‌کنه...

یا عاشقته،
یا مادرته...

#عزت_الله_انتظامی


8 سال پيش

ســــڪوت
سڪوت حرفیست براے؛
دیدن و ندیدن..!
خواستن و نخواستن..!
بودن و نبودن..!
بہ حرمت خدایــے ڪہ با تمام گناهانم سڪوت ڪرد..!
در مقابل تمام بدےهایی که دیدم مُهر سڪوت بر لبم ،گذاشتم..!
گِلہ نکردم تا دلے، نشکند...
حرفے نزدم تا ناشکرے،نکرده باشم..!
سڪوت
آسانترین ڪلمہ براے سخت‌ترین جملہ‌هاست..!
گفتنےترین واژه براے ناگفتنےترین جملہ‌ها..!
" ســـڪوت "

8 سال پيش

به بچه‌ها گفتم:‌ «از روش بپرید که کثیف نشه.»
یک پارچه سفید بود، پهنش کرده بودند وسط جاده!
«لابد مال یکی از همین موکب‌هاس. باد با خودش آورده.»
داشتیم یکی یکی از روی پارچه می‌پریدیم که یک نفر بدو بدو آمد، دستمان را گرفت و از روی پارچه ردمان کرد!
تازه فهمیدم که پارچه را باد نیاورده، مرد عرب کفنش را زیر پای زائرهای اباعبدالله پهن کرده است.