متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - sorya

  • جنسیت : زن
  • سن : 25
  • کشور : ایران
  • استان : تهران
  • شهر : تهران
  • فرم بدن : انتخاب كنيد
  • اندازه قد : انتخاب كنيد
  • رنگ مو : انتخاب كنيد
  • رنگ چشم : انتخاب كنيد
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : انتخاب كنيد
  • وضعیت بچه : انتخاب كنيد
  • وضعیت سواد : انتخاب كنيد
  • نوع رشته : انتخاب كنيد
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : متوسط
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • حالت من : انتخاب كنيد
  • فریاد من : انتخاب كنيد
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : آبان
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

8 سال پيش

از دستان من نیاموختی

که من برای خوشبختی تو

چه قدر ناتوانم

من خواستم با ابیات پراکنده‌ی شعر

تو را خوشبخت کنم

آسمان هم نمی‌توانست ما را تسلی دهد

خوشبختی را من همیشه به پایان هفته،

به پایان ماه و به پایان سال موکول می‌کردم

هفته پایان می‌یافت

ماه پایان می‌یافت

سال پایان می‌یافت

هنوز در آستانه‌ی در

در کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه می‌کردم

که کسی خوشبختی و جامه‌ای نو به ارمغان بیاورد

روزها چه سنگدل بر ما می‌گذشت

ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه می‌کردیم

چه فرسوده و پیر شده بودیم

می‌خواستیم

با دانه‌های بادام و خاکسترهای سرد که

از شب مانده بود خود را تسلی دهیم

همیشه در هراس بودیم

کسی در خانه‌ی ما را بزند و ما در خواب باشیم،

چه‌قدر می‌توانستیم بیدار باشیم

یک شب پاییزی، که بادهای پاییزی

همه‌ی برگ‌های درختان را بر زمین ریختند

به زیر برگ‌ها رفتیم

و برای همیشه خوابیدیم

8 سال پيش

همین خنده های ساده توست….

همین هایی که از پشت هزاران غم

خفته در سیاهی چشم هایت

بر چین و چروک های صورتت

اعتراض می کنند ….

8 سال پيش

ما فقط آن چیزی را می توانیم به دیگران ببخشیم که در درون خود داریم.