متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - setare20

setare20
خداوند نگاهش همیشه ببه خوبان است تو را نیز به همان نگاه می سپارم
4887
  • جنسیت : زن
  • سن : 36
  • کشور : ایران
  • استان : انتخاب كنيد
  • شهر : انتخاب كنيد
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.60
  • رنگ مو : قهوه ای روشن
  • رنگ چشم : فندقی
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : انتخاب كنيد
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : متاهل
  • وضعیت بچه : دارم
  • وضعیت سواد : دیپلم
  • نوع رشته : فنی و حرفه ای
  • درآمد : متوسط
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : شوخ طبع
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : مهربون
  • فریاد من : خداوند نگاهش همیشه ببه خوبان است تو را نیز به همان نگاه می سپارم
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : آبان
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

10 سال پيش

این روزها من

خدای سکوت شده ام

خفقان گرفته ام تا

آرامش اهالی دنیا

خط خطی نشود...

اینجا زمین است

اینجا زمین است رسم آدمهایش عجیب است

اینجا گم که میشوی

بجای اینکه دنبالت بگردنن

فراموشت میکندد.........

10 سال پيش

بـغـض خیــــــس!!!

بعضی حرفها رو نمیشه گفت ؛

باید خورد !

ولی بعضی حرفارو نه میشه گفت،نه میشه خورد!

میمونه سر دلت !

میشه دلتنگی...میشه بغض...میشه سکوت...

میشه همون وقتی که خودتم نمیدونی چه مرگته!

نمیدونم باز امروز چه مرگمه!!!

10 سال پيش

ﻣﻴﮕﻲ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ ﺍﻣﺎ زمانی که ﻣﻴﺒﻴﻨﻴﺶ

ﺩﺍﻍ ﺩﻟﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﺸﻪ

ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺑﻬﺶ

ﻓﮑﺮﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﻤﺎﺕ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ ...

ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ زمانی ﮐﻪ

ﺧﯿﻠﯽﺗﻨﻬﺎﯾﯽﻋﮑﺴﺎﺷﻮ

ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑﻣﯿﺰﻧﯽ ..

ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ

ﺍﻭﻗﺎﺕﺩﺳﺘﺖ

ﻣﯿﺮﻩﺭﻭ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ ...

ﻧﺰﻧﯽ ....

ﺑﺰﻧﯽ ... ﻧﺰﻧﯽ !!! ...

ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﯽ ﻋﮑﺴﺸﻮ ﺟﻠﻮ،

ﻋﻘﺐ ﻣﯿﺒﺮﯼ ﻭ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺶ !!!

ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ !

ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﺍﻣﺎ ﺷﺒﺎ ﺗﺎ ﺻﺒﺢﺧﻮﺍﺑﺖﻧﻤﯿﺒﺮﻩ ..

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽﺩﺍﺭﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟

ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ

ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ ﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ....

ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ

ﭼﻘﺪﺭﺭﺭﺭﻣﻬﻤﻪ !!

ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﻟﯽ

ﻣﻴﮕﻲ ﻣﻬﻢ ﻧﻴﺴﺖ .

ﻧﮕﻮ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ

ﺑﮕﻮ ﻣﻬﻤﻪ ﺍﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ...!

10 سال پيش

آنكه تور سفيد بر سر كشيد و رفت،

آنكه وقتي از پله ها پايين مي آمد همه اطرافیانش دست ميزدند.
و حالا در فاصله سي سانتي از جسمي چشم ميبندد و ميگشايد،

برایش...!

"گفته بودم پنهان كردن اشك پشت تلفن سخت است"

ولي نميدانم خفه كردن بغض ،و اشك ريختن بي صدا..

كنار يك جسم به اين نزديكي چقدر سختتر است.
تو در این سوی آیینه ای ..

و من گمان ميكنم آنسوي آينه ي تو باشم...
گفته بودم:

سهمیه هوای من هم برای تو !!!
برای نفس نفس زدن در آغوش او لازمت می شود عزیزم !!!

میدانم که در آغوش او آرامش نداری...

میدانم که قلبی که برای آرامش من می تپید...

ناآرام است...

میدانم که با خود میگویی...

من از این حس ناآرامت هیچ نمی دانم...

اینبار مینویسم از حس تو...

همیشه برای دل خود مینوشتم که آرام شوم...

اینبار برای آرامش دل تو مینویسم ...

از حس تو...

از چیزهایی که میخواهی بگویی برایم...

آری من خیلی چیزها را نمیدانم...

نمیدانم در آغوش او حس غریبگی میکنی یا نه...

ولی...

تو شدي زبان گوياي تمامی دردهايم ...

اینبار فقط گوش میدهم به دردهایت...

گویا دردو دلهای تو از زبان من جاری میشود...

اینبار گوش فرا میدهم و مینویسم از دردهای تو..

به تمام اشكهايي كه شبها روان شد قسم نميداني ،

نميفهمی،

چه سخت است اين نفس نفس زدن، در اين آغوش،

يادگرفته ام كه تنگ در آغوش بكشمش ...

از جان دل برايش مايه بگذارم...

با تمام وجود به عشق بازيش گرما بخشم..

ميداني چرا ،

نميداني،

فقط براي اينكه زودتر تمام شود،..

زودتر رها شوم،از این درد...

و اشك و بغض خفه كننده يكروز را روان كنم...

در تنهایی خودم...
نميداني چقدر سخت است كه

از صبح تا شب لبخند بزني

و چرنديات ببافي و شب با تمام خستگي.

ساعتها نقش بازي كردنت.

باز هم در يك هم آغوشي تمام

همتت را بگماري تا بلكه ثانيه اي زودتر رها شوي..

از عذابی که ....بگذریم...گفتنش هم درد دارد...

خداي من چگونه در اين صبح وهم آلود

شدي زبان جان و دلم
من دارم از اين بغض خفه كننده دق ميكنم

سرم دارد از تورم اشك هاي بر بالش نچكيده ميتركد
و تو شدي زبان گوياي دردهايم
و تو آنسوي آينه تنها و رها درد ميكشي

و من اين سو مجبورم لبخندي تصنعي بزنم

و پا به پاي اين زندگي آنقدر بدوم

به اميد اينكه شب خواب در چشمها فرو رود

و من فرصت كنم...

در خفقاني ،مرگبار اشكهايم را روان كنم
نمیدانم کجای زندگی خود قرار دارم...

جسمم در یک سوی آیینه...

و قلبم و روحم در سوی دیگر آیینه...

دیگر حتی اشکهاهم امانم نمیدهند...

برای نوشتن دردهایت...

و باز...

در پایان حرفهایم...

اینجا که می آیید آهسته بیایید...

كه مبادا ترك بردارد شيشه نازك تنهاييم...

10 سال پيش

ﻣﯿﮕﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﺨﻨﺪﯼ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﺮﺕ ﻣﯿﺎﺩ : ﻫﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ ﭘﻮﻝ ﻫﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ ﭘﻮﻝ ﻫﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ ﭘﻮﻝ ﺧﺨﺨﺨﺦ ﭘﻮﻝ )))))))))): ﭘﻮﻝ ﻫﺮﻫﺮﻫﺮﻫﺮ ﭘﻮﻝ ﻫﯽ ﻫﯽ ﻫﯽ ﻫﯽ ﭘﻮﻝ ﯾﻮ ﻫﺎﻫﺎﻫﺎﻫﺎﻫﺎﻫﺎﺍﺍﺍﺍﺍ ﭘﻮﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻭﻝ

10 سال پيش

مورد هم داشتیم:
طرف عینِ سگ از سوسک میترسه ، بعد رفته اژدها تاتو کرده !