کاش کسی نردبانی میگذاشت روی شانه ی ماه...
از آن بالا میرفت...
به خدا که میرسید سلام ما را میرساند و میگفت:
به جان خوبانت قسم...دیگر وقتش شده...
آخرین زمینی هم دلش شکست!
- جنسیت : زن
- سن : 36
- کشور : ایران
- استان : انتخاب كنيد
- شهر : انتخاب كنيد
- فرم بدن : متوسط
- اندازه قد : 1.60
- رنگ مو : مشکی
- رنگ چشم : مشکی
- تیپ لباس : انتخاب كنيد
- سيگار : انتخاب كنيد
- وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
- اجتماع : انتخاب كنيد
- زبان : انتخاب كنيد
- برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
- وضعیت تاهل : مجرد
- وضعیت بچه : ندارم
- وضعیت سواد : کارشناسی
- نوع رشته : علوم تجربی
- درآمد : انتخاب كنيد
- شغل : انتخاب كنيد
- وضعیت کار : انتخاب كنيد
- دین : مسلمان
- مذهب : شیعه
- دید سیاسی : میانه رو
- خدمت : انتخاب كنيد
- شوخ طبعی : شوخ طبع
- درباره من : انتخاب كنيد
- علایق من : انتخاب كنيد
- ماشین من : انتخاب كنيد
- آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
- غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
- ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
- تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
- فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
- بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
- کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
- حالت من : انتخاب نشده
- فریاد من : انتخاب كنيد
- اپراتور : انتخاب نشده
- نماد ماه تولد : انتخاب نشده
- تعداد اخطار : نداره
- دلیل اخطار : انتخاب نشده
- هدر پروفایل : انتخاب كنيد
- آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد
من خود را از روی تعداد موانعی که در مسیرم قرار گرفته است معنی نمی کنم؛
من خود را از شجاعتی که پیدا کرده ام تا هدفهای تازه ام را با جدیت دنبال کنم معنی میکنم...
من خود را از روی تعداد ناامیدی هایی که با آنها موجه شده ام معنی نمی کنم؛
من خود را از روی بخشش و ایمانی که برای آغاز دوباره پیدا کرده ام معنی می کنم...
من خود را از روی دفعاتی که زمین خورده ام معنی نمی کنم
من خود را از روی دفعاتی که روی پای خود ایستاده ام و مبارزه کرده ام معنی می کنم...
من درد خود نیستم...
من گذشته ام نیستم...
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست...
قدم های هنوز میلغزند
التهابیست میان ماندن و رفتن
زمزمه لب هایم ساز خداحافظیست
سوسوی نگاهم به دور دست هاست
در دهکده ی دل جای برای ماندن نیست
ویران شده ایست متروک و بی صدا
گاه گاهی صدای حق حق بارانی به پا میکند
اینجا در همسایگی خدا باید برای به اوج رسیدن پرید
در یک آلاچیق کوچک میتوان خوشبخت بود !
میتوان کلبه ی چوبی بنا کرد و محبت را به جای چراغ به آنجا آویخت ...
میتوان خوشبخت زیست و خوشبخت مرد ...
میتوان در لیوان شیشه ای آب شنا کرد ...
میتوان به جای غذا هوا خورد ...
میتوان نفس نکشید ، اما عشق داشت !
میتوان زیست بی غذا، بی آب، بی هوا ...
میتوان مرد بی تو ...