توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
من به فال اعتقاد ندارم!!!
- تعداد نظرات : 9
- ارسال شده در : ۱۴۰۱/۰۹/۰۴
- نمايش ها : 136
سر چهارراه پشت چراغ ایستاده بودم ،روز پرمشغله و سختی گذرونده بودم حالم اصن رو کوک نبود
هوای بارانی شهر نگاهم را به مسیری دوخته بود
مسیری که دیگر همسفری نداشتم.دوران دبستان همان مسیر من وپدر م را به سوی مدرسه ام سوق میداد...
سنگ فرش مسیر جای خالی پدر را هر آن به رخ ام میکشید. محو در زمان ،افسوس بیپایان...
صدایی از بیرون ماشین مرا بر احوال وجود پسرکی فال فروش فرا میخواند. من،به یکباره چرخیدم .+عموفال نمیخواهی؟صدا و نگاه معصومش، لبخند را هرچند کم برگوشه لبانم برای مدتی مهمان کرده بود.
شیشه را پایین دادم گفتم عمو من به فال اعتقاد ندارم!!!
چراغ سبز شده بود صدای بوق گوش خراش اتومبیلهای پشتی بر ذهن مغشوش م رژه میرفتند
از چهارراه ردشده بودم اما انگار ذهنم در گرو همان مسیری بود که مرا مسافر زمانم کرده بود
و از طرفی عمق چشمان پسرک فال فروش مرا به ماورای این جهان هستی ویک پیش آمدی غیر ارادی دعوت میکرد
به ناچار کنار زدم پسر فال فروش خودش را بهم رسانده بود، +عمو فال نمیخواهی؟-درست است به فال اعتقاد ندارم اما خب بخاطرتو یکی ازت میخرم. ..فال را گذاشت کف دستم ،چند قدمی دورشد. +بابت لبخندی که پشت چراغ داشتی ،فال را مهمان من باش...
فال را باز کردم .شعر فال یک مضمونی عجیب داشت و مرا از آنچه که بودم دگرگونم ساخته بود
یک پسر بچه ای با یک فال کوچک برای چند لحظه ای حالم را به اغما برده بود.
من برای مدتی از جهان اطرافم دور شده بودم گویی که یک بدنی بی روح پشت فرمان افتاده بودم
پدرم را دیدم ،درست عین زمان کودکیم ذوق کرده بودم، بانگاهش انگار میخواست
مرا به سمت خود فرا بخواند،پاهایم قدرت چندانی نداشت اما ذوقی که داشتم بر توانم افزوده بود
نمیدانم چرا هر چقدر سریعتر می دویدم به او نمیرسیدم حرفی نمیزد اشاره ای نمیکرد
اما مرا بدنبال خود فرا میخواند
مسیری بلند وبی انتهایی را تجربه میکردم .بدون آنکه بر فضای پیرامون اهمیتی بدهد مدام قدم بر میداشت
ومن در پی او به هوای آنکه دستانش را لمس کنم حریصانه میدویدم
به انتهای مسیر رسیدیم پدرم یه گوشه کنار ایستاد وبا چشمانش به جسم بی رمقم فهماند که به مسیر ادامه بده
من از خود اختیاری نداشتم و با اوج حسرت بر چهره مملو از آرامش پدرم نگاه دوخته بودم
حرفی نزد.اشاره و ایمایی بین ما نبود ولی انگار یک صدای عجیبی در من ظهور کرده بود و مدام تکرار میکرد:مسير ادامه دارد،فقط عبور کن،چشم بپوش حسرت بیهوده مخور،صدا به من میفهماند که هیچ همسفری ایستگاه مشترکی با ما ندارد.من فقط با نگاهی حسرت بار انتهای مسیر درست رسیده بودم پشت چراغ همان چهارراهی که با کودک فال فروش ملاقات داشتم
در عالم ماورا همان پسرک را نیز میدیدم.
از چراغ عبور کردم و چند قدمی جلوتر اتومبیل خودم را دیدم که جسم بی جانم افتاده بود
خواستم از سر ترحم دستی بر جسم افتاده ام بکشم ناگهان در جسم دمیده شدم.
چشمانم را باز کردم هوا تاریک شده بود.پسرک هنوز نگاهش را به اوقات پشیمانی ام
دوخته بود وبا صدای آرام و کودکانه اش میگفت :آیا هنوز به فال اعتقاد داری؟؟؟
نزدیک شدم انعامی دستش گذاشتم.تمام بدنش زیر باران خیس شده بود
اما نبض مهربانانه اش گرمای خاصی در دل من ایجاد کرده بود
گفتم من به فال اعتقادی ندارم اما به حال تو اعتقاد دارم...
من به حال تو اعتقاد دارم
.a.mپاییز۱۴۰۱
نظرات دیوار ها
ارادت
مرسی
{H}
ممنون از نگاهتون
عالی
مرسی
آره خب کپی کردم متن زیاد بود
عب نداره فکر کنم کپی کردی واسه اینه
فونت و ترتیب سطرها زیاد خوب نیست ببخشید
دس خوش به نوشته هات