بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
نکند تشنه شهيد شدهاي!
- تعداد نظرات : 0
- ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۴/۱۲
- نمايش ها : 176
سميه مهريانجاهد
داخل معراجالشهدا نشستهايم .چند لحظه قبل صحنهاي ديدم که دلم را آتش زده: سعي کردهاند حجم جنازهي شهدا به يک اندازه باشد، ولي آن گوشهي سمت راست را که نگاه کني، يک شهيد ميبيني که از همه کوچکتر است؛ خيلي کوچکتر.
نميدانم اگر جنازهي اين شهيد را شناسايي کنند، چه ميشود. نميدانم وقتي از دل آن تابوت بزرگ، جنازهاي با اين قامت را بيرون بياورند، مادر پيرش چه ميکند.
شهيد! شايد تو همان کسي باشي که قبل از آخرين اعزام، مادرت صندلي زير پايش گذاشت تا قرآن را بالاي سرت بگيرد؟ ميداني اگر مادرت تو را با اين قامت ببيند، چه ميکند؟ مطمئن باش اينبار هم مثل آن موقعها قربان قد و بالايت ميرود، اما ايندفعه با ديدن اين صحنه، دلها ميسوزند و اشکها ميهمان چشمها ميشوند.
شايد پدرت همان کسي است که موقع آخرين خداحافظي، از شدت بيماري درون اتاق ماند و نتوانست تا دم در بدرقهات کند؟ موقع رفتنت آنقدر مريض بود که حتي نتوانست چشمهايش را از هم باز کند. وقتي از اتاق بيرون ميرفتي، به زور چشمهايش را باز کرد و فقط توانست پوتينهاي کهنهات را ببيند و صداي خداحافظت را بشنود. نميدانم زير اين پارچهي سفيد، تکهاي از آن پوتين کهنه باقي مانده؟ شايد پدرت از روي آن بشناسدت.
اصلا چرا ساکتي! چرا از آن هياهوي شب عمليات نميگويي؟ مگر تو از همرزمهاي راويان اتوبوسمان نيستي؟ اينها را ديدهاي؟ يک لحظه، يک جا بند نميشوند.خب تو هم حرف بزن. تو که ميداني دلم تنگ توست. بيا و با من بگو قصهي آخرين روز زميني ات را. بيا و با دل تنگم بلند بلند حرف بزن.
مي داني! پدرت خيلي پير شده.خميده شده.هر روز غروب،بعد از نماز، در همان خانهي قديمي تان مينشيند و يکبار سرکوچه را نگاه ميکند و يکبار ته کوچه را. ميداني چرا؟ آخر آن موقع که تو براي هميشه رفتي، او مريض بود و در رختخواب افتاده بود. نميداند از کدام طرف رفته اي.
مدام نگاهش از اين سوي کوچه به آن سو ميچرخد.پيرمرد،نمي تواند زياد سرش را بالا نگه دارد ولي هميشه سرش را بالا ميگيرد و به بالا نگاه ميکند.گردنش درد ميگيرد ولي خسته نميشود.مي داني چرا؟ ميداني چرا آنهمه درد را تحمل ميکند ولي باز سرش را بالا نگه ميدارد؟ آخر پسرش خيلي قدبلند بود. بايد سرش را بالا بگيرد تا آن صورت را بالاي آن قد بلند ببيند.
مي داني تا وقت خوردن قرص هايش برسد،همانطور دم در مينشيند؟ وقتي نميآيي،با همان دستمال ابريشمي که برايش خريده بودي، اشک هايش را پاک ميکند و به خانه ميرود. در را نميبندد؛مي گويد: " شايد يوسفم بيايد و پشت در بماند."
مي داني مادرت هميشه، سر سفره، از هر چيز 3 تا ميگذارد؟ سه تا بشقاب،سه تا ليوان... گفتم ليوان! راستي، موقع شهادتت آب خورده اي؟ ميداني!مادرت هميشه سرسفره ليوانت را پر از آب ميکند.موقع جمع کردن سفره،بشقاب غذايت را در قابلمه خالي ميکند تا هر وقت آمدي، برايت غذا باشد و گرسنه نماني.مي داني با آب ليوانت چه ميکند؟ آن را پاي گلدان خالي ميکند و به گلهاي آن ميگويد: "پسر من آب نميخورد... " و اشک از گوشهي چشمانش بيرون ميافتد.
راستي، چرا وقتي مادرت به ليوان پر از آبت نگاه ميکند، اشک از چشمانش سرازير ميشود؟
نکند، نکند تشنه شهيد شدهاي! تشنه شهيد شدهاي؟
«معراجالشهدا – پادگان شهيد محمودوند اهواز»
نخستین نظر را ایجاد نمایید !