بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
حلقه بخش چهاردهم
- تعداد نظرات : 1
- ارسال شده در : ۱۳۹۹/۰۸/۱۲
- نمايش ها : 245
ابوالفضل اومد بیرون .
عباس گفت : " چه خبر شد . خدارو شکر صدای دعوا که نیومد . "
" نه همه چی درست شد . ببینم شما دوتا نمیخواید برید تو . "
عباس گفت : " چرا اتفاقا من و طاهره میخواستیم بریم تو . آبجی میخواست یه چیزایی برام تعریف کنه . یعنی تو نمیخوای بشنوی . "
" خودتو لوس نکن عباس وگرنه فردا به زهره خانوم میگم اون چیزایی رو که نباید بگم هان . "
عباس گفت : " پاشو فاطمه جان پاشو بریم تو . من که به هوای فردا زبونم بسته است . تو هم باید به پای من بسوزی . "
عباس و فاطمه که رفتن تو طاهره همه اتفاقا و حرفایی رو که زده بود و شنیده بود برای ابوالفضل تعریف کرد .
" یه دفعه دیگه جدی جدی میخواستم ملیحه رو بزنم . فکرشو بکن به بچه طفل معصوم گفته که ماها دوسش نداریم . برای همینم نباید با شما حرف بزنه . "
" یعنی راستی راستی فکر میکنه من باباشم ؟ "
" آره دیگه . میگه نمی خواسته که اسم اون نامرد روی بچش باشه . ناراحت شدید . خوب مادر دیگه . اونم مثل ما فکر نمی کرده که شما برگردید . "
" چرا ناراحت بشم خیلیم خوشحالم . فقط دارم فکر میکنم که حالا ملیحه رو بیشتر دوست دارم یا زهرا رو . "
" حیوونکی از وقتی دست شما رو دیده میخواد خانوم دکتر بشه که دست شما رو خوب کنه .
حالا دو سه روز دیگه خودت میری میبینیش . "
" چرا دو سه روز دیگه . "
" گفتم که ملیحه گفت یه دو سه روز بهش فرصت بدیم . "
" نکنه بذاره بره . "
" نه بابا . چرا بره . "
" به همون دلیلی که خودشو قایم کرده بوده و نشون شما نمیداده . به قول خودش خجالت بکشه . "
" دل منم شور افتاد داداش . ولی نگران نباش . الان درستش میکنم . "
بعد پاشد رفت توی اتاقش تلفن رو برداشت و شماره گرفت .
صدای یه پیرمرد از پشت خط اومد که گفت : " بله بفرمایید . "
" سلام منزل آقای قدیری . "
" سلام دخترم بله شما . "
" من طاهره هستم دختر آقای رسولی همسایه قدیمتون . "
" سلام طاهره خانوم . خدا پدر و مادرتو بیامرزه . "
" خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه . میتونم با حاج خانوم صحبت کنم . "
" حتما . حاج خانوم بیا . طاهره خانومه . دختر حاجی رسولی . خداحافظ دخترم به داداشات و خواهرات سلام برسون . خداحافظ . "
" چشم . خداحافظ . "
خانوم قدیری گوشی رو گرفت و گفت : " سلام طاهره جون . خوبی چه خبر ؟ "
" سلام حاج خانوم ممنون شما خوبید . "
" آره مادر جون چیکار کردی رفتی سراغ ملیحه . "
" بله خانوم قدیری . امروز عصری رفتم خونشون . کلی با ملیحه و زهرا جون حرف زدم . "
" خوب چی شد . چی گفت . بالاخره یه عروسی دعوت داریم یا نه . "
" ایشاالله که دعوتید . ولی ملیحه گفت یه دو سه روزی وقت میخواد . "
" دیگه وقت میخواد چیکار . اون که یه وقتی محرم داداشت بوده . قبلشم همه محل میدونستن که داداش ابوالفضلتو میخواد . "
" میگه به هوای اینکه شوهر کرده خجالت میکشه . راستش یه زحمتی براتون داشتم . "
" بگو مادر منم مثل عزیزت . هرکاری که از دستم بر بیاد میکنم که این دوتا به هم برسن . "
" داداش ابوالفضلم میترسه که یه موقعی ملیحه بذاره بره خودشو گم و گور کنه . "
" غلط میکنه . مگه دست خودشه . مگه من مردم که بذاره بره . اگه جلوی چشم من و قدیری بذاره بره اون دنیا چه جوری میخوایم تو چشم عزیز و آقا جانت نیگاه کنیم .
حالا اونا هیچی جواب آقای سمیعی و مادر ملیحه رو چی بدم .
خیالت راحت مادر . خودم مثل عقاب مراقبشم . نمیذارم تکون بخوره . "
" ممنون حاج خانوم . خیلی ازتون ممنونم . ایشاالله که برای عروسی دعوتتون میکنیم . "
" خیر ببینی مادر . کاری نداری . "
" نه بازم ممنون . سلام برسونید . "
" شما هم سلام منو قدیری رو برسون به خصوص به اون داداشای شیر مردت ."
" چشم خداحافظ . "
" خداحافظ مادر . "
از اتاق که اومد بیرون ابوالفضلم اومده بود تو .
ابوالفضل پرسید : " چیکار کردی ؟ "
" هیچی زنگ زدم خانوم قدیری گفتم حواسش به ملیحه باشه . "
" یعنی اگه بخواد بره می تونه کاری کنه . "
" خانوم قدیری رو یادت رفته . معلومه که میتونه . به شما دوتا شیرمرد هم سلام رسوند . "
" دستت درد نکنه طاهره جان . از سر کار خسته و مونده پاشدی رفتی دنبال زحمتای من . بازم دستت درد نکنه . "
" این چه حرفیه داداش وظیفمه . ولی اگه کاری ندارید من برم یه کم استراحت کنم . شامم یه چیزی حاضری میخوریم . "
" نه بازم دستت درد نکنه . امشب شامم مهمون من و داداش عباسید . برو استراحت کن طاهره جان . "
فاطمه گفت : " آبجی یه دیقه میشه منم بیام . " " بیا آبجی ولی هر چی میخوای بپرسی زود بپرس دارم از خستگی میمیرم . " عباس گفت : " پس منم میام . " ابوالفضل کفت : " نه تو بیا تو آشپزخونه هر چی که باید بدونی خودم بهت میگم . یه چیزاییم تو باید به من بگی . " " من دیگه چی باید بگم . " " بالاخره باید بدونم فردا چی باید بگم . " " پس برو که منم اومدم . "