بلاگ كاربران
ذهن ما باغچه است (شعری از مجتبی کاشانی)
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی از این دخمه ی ظلمانی
نگشایی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده ی خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی
هر کسی در قفس ذهنی خود زندانی است
ذهن بی پنجره بی پیغام است
ذهن بی پنجره دود آلود است
ذهن بی پنجره بی فرجام است
بگشاییم در این تاریکی روزنه ای
و بسازیم در آن پنجره ای
بگذاریم زهر دشت نسیمی بوزد
بگذاریم ز هر موج خروشی بدمد
بگذاریم که هر کوه طنینی فکند
بگذاریم ز هر سوی پیامی برسد
بگشاییم کمی پنجره را
بفرستیم که اندیشه هوایی بخورد
و به مهمانی عالم برود
گاه عالم را درخود به ضیافت ببریم
بگذاریم به آبادی عالم قدمی
و بنوشیم ز میخانه هستی قدحی
طعم احساس جهان را بچشیم
و ببخشیم به احساس جهان خاطره ای
ما به افکار جهان درس دهیم
و ز افکار جهان مشق کنیم
و به میراث بشر
دین خود را بدهیم
سهم خود را ببریم
خبری خوش باشیم
و خروسی باشیم
که سحر را به جهان مژده دهیم
نور را هدیه کنیم
و بکوشیم جهان
به طراوت و ترنم، تسکین و تسلی برسد
و بروید گل بیداری، دانایی، آبادی در ذهن زمان
و بروید گل بینایی، صلح، آزادی، عشق در قلب زمین
ذهن ما باغچه است
گل در آن باید کاشت
و نکاری گل من
علف هرز در آن می روید
زحمت کاشتن یک گل سرخ
کمتر از زحمت برداشتن هرزگی آن علف است
گل بکاریم بیا
تا مجال علف هرز فراهم نشود
بی گل آرایی ذهن
نازنین
نازنین
نازنین
هرگز آدم ، آدم نشود.
————————-
شعرهایم را نثارت میکنم
تا که دنیا را پر از گندم کنی
عشق را با هر خوشه ای
در جهان ارزانی مردم کنی
نان درآری از تنور عاشقی
خویش را در پخت آن هیزم کنی
گاه انگوری کنی در این مسیر
گاه خود را ساقی و گه خم کنی
نان خالی در کنار و جام پر
اولی را همره دوم کنی
نانوا میباش و ساقی همزمان
تا مبادا زندگی را گم کنی.
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آن را بگشای
و برون آی از این دخمه ی ظلمانی
لایک
لایک ...بسیارزیبا از شما دوست عزیز همخونه ......فدایی داری
سپاس