دیوار کاربران


yasmina77
yasmina77
۱۳۹۷/۰۴/۱۳

آرزو می کنم
توی این روزهای تابستونی
اگه فارغید ، عاشق بشید
و اگه عاشقید ، عاشق تر...
آرزو می کنم
چشماتون از شادی برق بزنه
دلتون از خنده ی زیاد درد بگیره
و هر صبح از هیجانِ شروعِ یه روزِ جدید،
به خودتون بلرزید
آرزو می کنم
روزای تابستونیتون پُر از پیاده روی های دو نفره ،
پر از حسِ خوبِ با هم بودن باشه
و هر شب یکی زیر گوشِتون زمزمه کنه که چقد زیاد دوسِتون داره...

yasmina77
yasmina77
۱۳۹۷/۰۴/۱۳

آرزو می کنم
توی این روزهای تابستونی
اگه فارغید ، عاشق بشید
و اگه عاشقید ، عاشق تر...
آرزو می کنم
چشماتون از شادی برق بزنه
دلتون از خنده ی زیاد درد بگیره
و هر صبح از هیجانِ شروعِ یه روزِ جدید،
به خودتون بلرزید
آرزو می کنم
روزای تابستونیتون پُر از پیاده روی های دو نفره ،
پر از حسِ خوبِ با هم بودن باشه
و هر شب یکی زیر گوشِتون زمزمه کنه که چقد زیاد دوسِتون داره...

aidajan
aidajan
۱۳۹۷/۰۴/۱۳

دستهایم انقدر بزرگ نیست
که چرخ دنیا را
به کامتان بچرخانم
اما یکی هست که
بر همه چیز تواناست
از او تمنای زیباترین
لحظه ها را برایتان دارم

elaheh_62
elaheh_62
۱۳۹۷/۰۴/۱۲

زندگی هرگز به
اگر و اماهای تو پاسخ نمیدهد ...
زندگی هیچ نمیگوید
نشانت میدهد ...
پس ، سلطان بایدها باش
نه بنده شایدها ...

روزتون بخیر

yasmina77
yasmina77
۱۳۹۷/۰۴/۱۲

بی عشق نشاط و طرب افزون نشود
بی عشق وجود خوب و موزون نشود
صد قطره ز ابر اگر به دریا بارد
بی جنبش عشق در مکنون نشود

aidajan
aidajan
۱۳۹۷/۰۴/۱۲

یا رب ! از پنجره‌ روزگار
بدرخت عمر که‌ می‌نگرم خوشتر
از ياد‌ و نام زیبایت ثمری‌ نيست

روزمان را با نام و یادت و
توکل به اسم اعظمت آغاز میکنیم
به امید خودت،
ای مهربانترین مهربانان...

hosein12345
hosein12345
۱۳۹۷/۰۴/۱۲

پیرشدن به سن نیست به این است که :

ورزش نکنی، کتاب نخوانی

عاشق نشوی، هدیه ندهی …

محبت نکنی …

محبت نگیری، مهمانی نروی

پیری به سن نیست

به کیفیت دل است !

aidajan
aidajan
۱۳۹۷/۰۴/۱۱

برای خودتون
خانواده های پر مهرتون
عزیزان و دوستانتون
و همه کسانیکه
دوستشون دارید
ارزوی سلامتی
و حال خوب خوب دارم
روی غم نبینید
و خدا هر روز صداتونو بشنوه

yasmina77
yasmina77
۱۳۹۷/۰۴/۱۱

تنها یک مذهب وجود دارد
و آن "عشق" است
تنها یک نژاد وجود دارد
و آن "انسانیت" است
تنها یک زبان وجود دارد
و آن ، "زبانِ مهربانی" است

mehdi10001
mehdi10001
۱۳۹۷/۰۴/۱۱

پيش از اينها فکر مي کردم که خدا

خانه اي دارد کنار ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها

خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج و بلور

بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برف کوچمي از تاج او

هر ستاره، پولکي از تاج او

اطلس پيراهن او، آسمان

نقش روي دامن او، کهکشان

رعدو برق شب، طنين خنده اش

سيل و طوقان، نعره توفنده اش

دکمه ي پيراهن او، آفتاب

برق تيغ خنجر او مهتاب

هيچ کس از جاي او آگاه نيست

هيچ کس را در حضورش راه نيست

بيش از اينها خاطرم دلگير بود

از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين

خانه اش در آسمان، دور از زمين

بود، اما در ميان ما نبود

مهربان و ساده و زيبا نبود

در دل او دوست جايي نداشت

مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، از خود، از خدا

از زمين، از آسمان، از ابرها

زود مي گفتند: اين کار خداست

پرس وجو از کار او کاري خطاست

هرچه مي پرسي، جوابش آتش است

آب اگر خوردي، عذايش آتش است

تا ببندي چشم، کورت مي کند

تا شدي نزديک، دورت مي کند

کج گشودي دست، سنگت مي کند

کج نهادي پاي، لنگت مي کند

با همين قصه، دلم مشغول بود

خواب هايم خواب ديو و غول بود

خواب مي ديدم که غرق آتشم

در دهان اژدهاي سرکشم

در دهان اژدهاي خشمگين

بر سرم باران گرز آتشين

محو مي شد نعرهايم، بي صدا

در طنين خنده اي خشم خدا

نيت من، در نماز و در دعا

ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه مي کردم، همه از ترس بود

مثل از بر کردن يک درس بود

مثل تمرين حساب و هندسه

مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ، مثل خنده اي بي حوصله

سخت، مثل حل صدها مسئله

مثل تکليف رياضي سخت بود

مثل صرف فعل ماضي سخت بود