متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    اگه میذاشتن...

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۲/۰۴/۰۴
  • نمايش ها : 165

پسر حلقه اش را در آورد و روی پیشخوان گذاشت ، دختر نیم نگاهی به او کرد و سرش را

 پائین انداخت ، پیر مرد طلافروش حلقه را روی ترازوی کوچکش انداخت ، نیم نگاهی به هر

 دوی آنان کرد ، حلقه را از روی ترازو برداشت و مشغول محاسبه قیمت شد ، پسر رویش را

 به سمت دختر برگرداند و با اشاره سر چیزی به او گفت ، شاید فقط آن دختر میفهمید معنی

 این اشاره چیست ، او هم حلقه اش را درآورد و روی پیشخوان گذاشت ، پیرمرد اینبار نگاهی

 تعجب آمیز به هر دوی آنان کرد و حلقه دختر را هم برداشت ، در حالی که مشغول محاسبه

 قیمت حلقه ها بود ، از بالای عینگ بزرگش آندو را ورانداز میکرد ، دختر سرش  را پائین

 انداخته بود و پسر به نقطه نامعلومی خیره شده بود ، هیچکدام چیزی نمیگفتند انگار هر دو در

 دنیای دیگری سیر میکردند ، پیرمرد ترجیح داد چیزی نگوید ، دسته اسکناسی را از زیر

 پیشخوان در آورد و مشغول شمارش شد ، همینطور که داشت اسکناسها را میشمرد از شیشه

 جلوی پیشخوان چشمش به دستان آندو افتاد ، آنچنان دستان یکدیگر را میفشردند که انگار

 میترسیدند باد بیاید و دیگری را با خود ببرد ، پیرمرد دسته اسکناس را روی  پیشخوان

گذاشت و گفت : آقا راضی باشین .پسر دسته اسکناس را برداشت و شروع به شمردن کرد ،

 هنوز چند تای آن را نشمرده بود که دسته اسکناس را داخل جیبش گذاشت و ازپیرمرد تشکر

 کرد ، نگاهی به دختر کرد و هر دو به طرف درب مغازه رفتند ، پسر مانند عقابی که بال

 میگشاید تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد ، دستش را به دور شانه دختر انداخت ،

 نگاه معنی داری به او کرد و آهسته او را به خود فشرد ، دختر دستمالی از جیبش در آورد و

 بطرف صورتش برد وهر دو از مغازه خارج شدند .پیرمرد طلافروش با ناباوری  این صحنه را

 تماشا میکرد ، در تمام سالیان دور و دراز زندگیش بسیار دیده بود جوانانی را که با دنیائی امید

 و آرزو برای خرید حلقه نامزدی میامدند و با چه ذوق و شوقی بعد ازخرید حلقه از او تشکر

 میکردند و دست در دست هم ، لبخند زنان از آن مغازه خارج میشدند و میرفتند تا نوبت دیگری

 برسد . بسیار هم دیده بود کسانی را که حلقه هایشان را برای فروش میاوردند و آنرا مانند

 موجود مزاحمی روی پیشخوان میاندازند تا از شرش خلاص شوند اما هرگز ندیده  بود اینچنین

 عاشقانه به سراغش بیایند و وقتی حلقه هایشان را بر روی پیشخوان میگذارند ، بغض

 گلویشان را بفشارد .پیرمرد دلش طاقت نیاورد ، حلقه ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج

 شد ، چند قدم آنطرفتر دختر و پسر را دید که آهسته و بدون هیچ شتابی ، انگار  سنگینترین

 وزنه های دنیا را به پاهایشان بسته اند ، به طرف انتهای خیابان میروند ، بدنبالشان دوید

و دستش را بر روی شانه پسرگذاشت ، پسر بسوی پیرمرد برگشت و گفت : بله بفرمائید ،

پیرمرد با لحنی آرام و دلنشین گفت : پسرم حلقه را که نمیفروشند و سپس حلقه ها را که در دستان پر چین و چروکش بود

بسوی او دراز کرد و گفت : این حلقه بهترین یادگار شماست ، پولش هم پیش شما بماند ، هر وقت داشتید بدهید ، اصلا" این شیرینی عروسیتان .

پسر نگاهی به دختر کرد و با صدای بغض آلودی به پیرمرد گفت :

اگر میذاشتن عروسی کنیم ، حلقه هامون رو نمیفروختیم .

دختر دیگر طاقت نیاورد ، بغض امانش را بریده بود ، بازوی پسر را گرفت و با فشار محکمی

 بطرف خود کشید و گفت : بیا بریم عزیزم .

پیرمرد هاج و واج کنار خیابان ایستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه میکرد ، دستمال

کوچکی را از جبیش درآورد ، عینکش را برداشت و آهسته قطره اشکی را که از گوشه چشمش

 سرازیر شده بود پاک کرد . . . . . ..........

 

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !