متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

پروفایل کاربر - Kimia99

Kimia99
آنقدر سير بخند كه ندانى غم چيست
717
  • جنسیت : زن
  • سن : 24
  • کشور : ایران
  • استان : تهران
  • شهر : تهران
  • فرم بدن : متوسط
  • اندازه قد : 1.70
  • رنگ مو : قهوه ای تیره
  • رنگ چشم : قهوه ای
  • تیپ لباس : انتخاب كنيد
  • سيگار : نمیکشم
  • وضعیت زندگی : انتخاب كنيد
  • اجتماع : انتخاب كنيد
  • زبان : انتخاب كنيد
  • برنامه مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • وضعیت تاهل : مجرد
  • وضعیت بچه : ندارم
  • وضعیت سواد : انتخاب كنيد
  • نوع رشته : علوم ریاضی
  • درآمد : انتخاب كنيد
  • شغل : انتخاب كنيد
  • وضعیت کار : انتخاب كنيد
  • دین : انتخاب كنيد
  • مذهب : انتخاب كنيد
  • دید سیاسی : انتخاب كنيد
  • خدمت : انتخاب كنيد
  • شوخ طبعی : انتخاب كنيد
  • درباره من : انتخاب كنيد
  • علایق من : انتخاب كنيد
  • ماشین من : انتخاب كنيد
  • آدرس وبلاگ : انتخاب كنيد
  • غذای مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • ورزش مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • تیم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • خواننده مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • فیلم مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • بازیگر مورد علاقه : انتخاب كنيد
  • کتاب مورد علاقه : انتخاب نشده
  • حالت من : گیج
  • فریاد من : آنقدر سير بخند كه ندانى غم چيست
  • اپراتور : انتخاب نشده
  • نماد ماه تولد : مرداد
  • تعداد اخطار : نداره
  • دلیل اخطار : انتخاب نشده
  • هدر پروفایل : انتخاب كنيد
  • آهنگ پروفایل : انتخاب كنيد

7 سال پيش

⚫#مادرم دوست داشت به کربلا برود

ما نگذاشتیم

راستش!

ترسیدیم!

اخر شنیده بودیم که آنجا عراق امنیت ندارد

گفتم مادر جان!بیا برو مشهد

حسین و رضا ندارد که

خدای هر دویشان یکیست

هر دو هم شیعه اند

از همان شیعه ها که دوست داری....

چند روز پیش گفتند زوار کربلایی در اثر انفجار یک بمب شهید شدند...

انگار سوخته بودند انگار قابل شناسایی هم حتی نبودند...

مادر دیروز راهی مشهد شد وقت خداحافظی در گوشش گفتم:اگر رفته بودی کربلا...

زبانم لال اما...

شاید...هیچوقت دیگر نمیدیدیمت

خندید !از آن خنده ها که که از گریه غم انگیز تر است

چقدر حالا دلم شور میزند!یکهو هوای صدایش زد به سرم

شماره اش را گرفتم یک بوق...دو بوق ...سه...مشترک مورد نظر...

جواب بده دیگر!

یک بار دیگر

یک بوق...دو بوق...سه.‌.. الو؟

_الو شما؟!من شماره خانم... را گرفتم!

_شما چه نسبتی با ایشان دارید؟

_مادرم....

_متاسفم آقا قطار دچار سانحه شده واگن ها آتش گرفته اند...مادرتان ...متاسفم!احتمالا فوت کرده اند...چهره ها قابل شناسایی نیست...شاید...هیچوقت دیگر...

الو؟

الو؟...

خنده آن روز مادرم

خنده تلخ مادرم از گریه غم انگیز تر بود....

ایران عزادار است...

7 سال پيش

روزی یک شیخی از کودکی خردسال پرسید : "فرزندم مسجد این محل کجاست ؟"

▫️کودک گفت : "آخرِ همین خیابان ، به طرف چپ بپیچید ، آن‌جا گنبد مسجد را خواهی دید ."

▪️شیخ گفت : "آفرین فرزندم ! من هم‌اکنون در آن‌جا سخنرانی دارم ؛ می‌خواهی به سخنانم گوش دهی ؟"

▫️کودک پرسید : "درباره چه چیزی صحبت می‌کنی ، حاج آقا !؟"

▪️شیخ گفت : "می‌خواهم راه بهشت را به مردم نشان دهم !"

▫️کودک خندید و گفت : "تو راه مسجد را بلد نیستی ، می‌خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی !"

7 سال پيش

انسان های عجیبی هستیم!
وقتی به دستفروش فقیری می رسیم
که جنس خود را به نصف قیمت می فروشد،
با کلی چانه زدن او را شکست داده
و اجناسش را به قیمت ناچیزی می خریم!

مدتی بعد به کافی شاپ لوکس و زیبای
شخص ثروتمندی می رویم و یک فنجان قهوه
را ده برابر قیمت واقعی اش سفارش میدهیم
و موقع رفتن،مبلغی اضافه روی میز میگذاریم
و از این کار شادمانیم!

شادمانیم که فقیران را فقیرتر میکنیم
و ثروتمندان را غنی تر...!

7 سال پيش

حاصل ضرب توان در ادعا مقدار ثابتی است.

هرچه توان انسان کمتر باشد،

ادعای او بیشتر است

و هرچه توان انسان بیشتر باشد،

ادعایش کمتر است.

7 سال پيش

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود



بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از



موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى



اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد.



زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت



نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان



شوهرش گفت: مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟



و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان ...صورتش



سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک



صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از



شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب



پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب



داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.



شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه



نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن"



چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده



که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.



*عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد.



فاصله ابراز عشق دور نیست.



فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید

7 سال پيش