بلاگ كاربران
'قــِرچ!'
این امّا صدای شکسته شدنِ قـُلنجِ یک ساختمان قدیمی، که نیم قرن سرپا ایستاده، نیست!
با صدای بلند قصّه میخوانم:
"...داستانِ بی پایانِ جراحتهایش از آنجا شروع میشود،
که حـس میکند دیگر نمیتواند مُحکم باشد!
پس بالاجبار تصمیم میگیرد بزند زیر پای قـُول و حرفهایش؛
اما این اولین و آخرین اِشتباهش نبود!
شبها تا صُبح بیدار میماند، برای فرار، مُدام نقشه میکشید،
راه های خروجی، نقاطِ ضعفِ سیستم امنیـّتی را چِک میکرد!
با وجودِ جراحتهای سنگینی که در این تلاشها، بر قلب و جسمش وارد شده بود،
نتوانست موفق به فرار شود تا روزیکه نامه ای به دستش رسید..."
سـَرم را که بالا می آورم نیست
یک استکان، دو استکان، سـَرد شده بودند چای ها پُشتِ هم!
"حالا که قرار،کـَم کـَمَک، سایه ات کـَم کردن از سرِ ماست،
شاید بتوانی از چهار دیواریِ مالکیـّت و مثلـّث عشق فرار کنی،
اما در دایره ی قِسمت، هرچه بگردی باز هم همانجایِ اول خواهی بود!
باری از هر چه بُگریزی ملاقاتش خواهی کرد..."
کتاب را میبندم و دیگر نمیخوانمش...
اینکه آخرداستان او تصمیم بگیرد بماند پای حرفهایش یانه، مهم نیست!
در حقیقت این روزها نماندن رویِ قُول و قرارها زیاد عجیب نیست
هوا پُر از این حرفهاست و ما استشمامشان میکنیم...
مساله اینجاست که او دلش خواست نباشد و برایش بسیار هم تلاش کرد.
قطعا کسی که آن نامه را مینوشت به همین چیزها فکر میکرد و
داستانِ دُزدیده شدنِ تابلویِ مـُونالیزا، که دزدیده شدنش باعثِ معروفیت این اثر شد...
میدانی که چه میخواهم بگویم؟!
'قـــِرچ!'
خدا کند نباشد دلم اینبار هم...
maryam
زیبا بود.
زیبا وبااحساس
تشکرعزیزم
تلخ ولی زیبا
ممنون مریم جان
سلام،گــآهـی میریزَد دِلَم،سُقُوط میکُنَد...
ساختار ادبی خوبی داشت...سپاس
زیبا
تلخ بود .
تشکر
بسیار عالی
مثل همیشه زیبا
مرسی عزیزم عالی بود
مرسی عزیزم مثل همیشه عالی
ممنون مریم جان ، متن عالی