دیوار کاربران


مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

تا حالا احساس کردین معجزه براتون اتفاق افتاده باشه؟

معجزه چیه؟

من می گم یه اتفاقه که حتی فکرشم نمی کنی به وقوع بپیونده.....

من احساسش کردم ............چندسال پیش نمی خواستم یه اتفاقی بیوفته و نیوفتاد.............می خواستم اون اتفاقی که من می خوام بیوفته.........

توی یه شب سرد زمستونی به اوج رسیدم..........بعد از کلی اشک ریختن...........و حرف زدن با خدا..........حتی وجودشو منکر شدم.................

گفتم خدایا چرا ما باید فقط قصه های معجزه رو بشنویم..............

گفتم خدایا اگه هستی نشون بده خودتو................................

توی یه صبح سرد زمستونی احساس کردم... هست... چه چیزی هست مهم نیست مهمه اینه که .............هست..................

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

تو که دستت به نوشتن اشناست

دل ما روبنویس

................................

بنویس هرچه که ماروبه سراومد

................................

بنویس ازما که عشق و نشناختیم

حرف خالی زدیم و قافیه باختیم

................................

بگوازما که به زندگی دچاریم

لحظه ها رومی کشیم نمی شماریم

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

با ...زندگی ...باید زندگی کرد نه ...بازندگی..

پس میشه گفت شاید

زیبایی درکنارزشتی معنا می گیرد

خوبی درکنار بدی

سفیدی درکنارسیاهی

روشنایی درکنارتاریکی

و زیستن درکنارمردن

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

دوستی

تکرار دوستت دارم نیست،

دوستی

فهمیدن ناگفتنی های کسی است که دوستش می داری..

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۲/۰۴

منوحالا نوازش کن

همین حالا که تب کردم

اگرلمسم کنی شاید

به دنیای توبرگردم

ariia
ariia
۱۳۹۴/۱۲/۰۲

من اگر ساز کنم حاضری آواز کنی ؟
غزلی خوانی وچون نغمه ی دل بازکنی
بلدم ناز خریدن بلدی ناز کنی ؟
یا نشینی به ببرم شعرنو آغازکنی؟؟
بلدم راز نگهدار شوم راز بگو
بلدی راز نگهداری و دمساز کنی ؟
بلدم با تو به دنیای دلت سیر کنم
بلدی قفل دلِ عشقِ مرا باز کنی
بلدم پر بکشم تا به نهایت به دلت
بلدی عشق شوی عاشقی ابراز کنی

ariia
ariia
۱۳۹۴/۱۲/۰۲

عاشق شو و مستی کن،
ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده،
بتخانه چه میدانی؟
تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد،
بیگانه چه میدانی؟
ضایع چه کنی شب را،
لب ذاکر و دل غافل
تو ره به خدا بردن، مستانه چه میدانی؟

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۱۲/۰۱

من از خیابان هایی که تو را دیده اند می پرسم :

گام هایِ ما چرا به مقصد نرسید؟

میان شمشاد ها و کاج ها و چهارراه ها

میان گلخانه ها و کتابخانه ها و نیمکت ها



من از خیابان هایی که تو را دیده اند می پرسم :

دستانمان را که به غارت برد؟

و عشق

کجای داستان به زمین افتاد؟



من پایبند گلدان های کوچک طاقچه

دیوانه ی رقص پروانه

آغشته ی شعر

آزاده ی دل بودم

پس این ابر های تو در توی در هم فشرده ی فاصله

بغضِ "ها" کردنِ کدام نفرینِ پنهانی بود؟



من از خیابان هایی که تو را دیده اند می پرسم :

گام هایِ ما چرا به مقصد نرسید؟

و عشق

کجای داستان به زمین افتاد؟

0Arta
0Arta
۱۳۹۴/۱۱/۲۸

آدم ها من را به یاد تو نمی اندازند

اینجا هیچکس شبیه تو نیست

دلم که تنگ می شود برایت

کنار آتش می نشینم و دریا می کشم و به درختان فکر می کنم !

+5

ariia
ariia
۱۳۹۴/۱۱/۲۸

من زخم های بی نظیری به تن دارم

اما تو مهربان ترینشان بودی
عمیق ترینشان…
عزیز ترینشان…
بعد از تو آدم ها
تنها خراشی بودند بر من که هیچ کدامشان به پای تو نرسیدند
عشق من…
خنجرت کولاک کرد