دیوار کاربران


مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۳

هر کس در دنیا باید یکی را داشته باشد که حرف های خود را با او بزند،
آزادانه و بدون رودربایسی و خجالت،
به راستی انسان از تنهایی دق می کند! “

شما هم اگه نوشته های قشنگ در مورد تنهایی دارید در قسمت نظرات اضافه کنید

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۳

برف هفت سالگی ام را بخاطر صدای پدر دوست داشتم ....پاشو ببین چه برفی اومده
برف ده سالگی ام را بخاطر آدم برفیهایش
برف چهارده سالگی را بخاطر اخبار وتعطیلی هایش
برف هجده سالگی درست یادم نیست در میان افکار
یخ زده بود
برف بیست سالگی قدم زدنهای عاشقانه و رد پاهایم...
برف بیست و دو سالگی به بعد فقط سرد بود و سرد بود و سرد بود...

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۳

از خوشی های روزگار
همین بس که آدمیزاد به همه چیز عادت می کند..
به رفتن..
به ماندن...
به داشتن ِ کسی و بعد به نداشتنش...
به بودن... به نبودن...
به عشق، به بی عشقی...
به حرف زدن... به سکوت... به دل بستن... به دل کندن...
به صندلی خالی... به حضور تازه وارد... به جای خالی اش حتی...
به خندیدن... به گریستن... به استرس... به آرامش...
به بیکاری... به کار مدام...
به دلی که دیگر تنگ نمی شود... به قلبی که دیگر برای کسی نمی تپد...
به زندگی ای که میگذرد... خوب یا بد...
قبل از اینکه قدم از قدم برداری، یادت باشد
که به همه چیز این زندگی عادت می کنی... باور کن...


مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۲

آسمان آبــی عرفــان من چشمان توست

اختر تابنده ی کیهان من چشمان توست

در حضور چشم هایت عشق معنا می شود

اولین درس دبیرستــان من چشمان توست

در بیابانی کـه خورشیدش قیامت می کند

سایبان ظهر تابستان من چشمان توست

در غـــزل وقتــی کـه از آیینه صحبت می شود

بی گمان انگیزه ی پنهان من چشمان توست

من پر از هیچــم پر از کفـرم پر از شرکم ولی

نقطه های روشن ایمان من چشمان توست

در شبستانــی کــه صد سودابــه حیران من اند

جام راز آلوده ی چشمان من ، چشمان توست

باز می پرسی که دردت چیست؟ بنشین گوش کن!

درد من ، این درد بــی درمــان من چشمــــان توست

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۲

عشق های جریمه

اشتباه اول من و تو یک نگاه بود

عشق ما از اولین نگاه اشتباه بود

گر چه باورت نمی شود ولی حقیقتی است

اینکه کلبه ی من از غم تو روبراه بود

می دویدم و میان کوچه جار می زدم

های های گریه بود و اشک و درد و آه بود

گاه گریه می شدیم و گاه خنده مثل شوق

این هم از تب همان نگاه گاه گاه بود

جنگ بر سر من و خدا و عشق بود سیب

سیب بی گمان در این میانه بی گناه بود

هر کجای شب که مثل سایه پرسه می زدیم

ردی از عبور سرد آفتاب و ماه بود

آفتاب من تویی و ماه من بگو چرا

با حضور آفتاب، روز من سیاه بود؟

اهل شکوه نیستم وگرنه آنهمه غروب

بر غریبی من و تو بهترین گواه بود

هرچه می دوم به انتهای خود نمی رسم

مانده ام کجا، کجای کار اشتباه بود

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۲

مرا به جرم هزاران گناه می بردند

شبی که روح توبر دوش ماه می بردند

دوباره آمده بودند تا کرانه درد

دلم به جای خودم اشتباه می بردند

ترا بخاطر یک آسمان پراز لبخند

مرا برای قصاص نگاه می بردند

تمام دفتر اشعار من سند می شد

به انضمام دلی غرق آه می بردند

چقدر قاضی پرونده بدقلق می شد

که آبروی تودر دادگاه می بردند

همیشه رسم بر این بوده یک نفر محکوم

به پای چوبه ی داری سیاه می بردند

اگر که چشم تو حکمش دوباره اعدام است

مرا به پای خودم دلبخواه می بردند

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۲

داغ داريم نه داغـی كه بر آن اخم كنيم

مرگمان باد اگر شكوه ای از زخم كنيم

مرد آن است كه از نسل سياوش باشد

"عاشقی شيوه‌ی رندان بلا كش باشد "

چند قرن است كه زخمی متوالی دارند

از كويــر آمده‌ها بغض سفالـــــــی دارند

بنويسيد گلــــو هــــای شما راه بهشت

بنويسيد مرا شهر مرا خشت به خشت

بنويسيد زنـی مُرد كــــه زنبيل نداشت

پسری زير زمين بود و پدر بيل نداشت

بنويسيد كه با عطر وضو آوردند

نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند

زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه كبود

"دوش مــی‌آمد و رخساره بر افروخته بود

خوب داند كه به اين سينه چه ها می گذرد

هر كه از كوچه ی معشوقه ما می گذرد

بنويسيد غـــم و خشت و تگرگ آمده بود

از در و پنجره‌ ها ضجـــه‌ی مرگ آمده بود

شهر آنقدر پريشان شده بود از تاريخ

شاه قاجار بـــه دلداری ارگ آمده بود

با دلی پر شده از زخـــم نمک می‌خورديم

دوش وقت سحر از غصه ترک می‌خورديم

بنويسيد كـــه بم مظهر گمنامی ‌هاست

سرزمين نفس زخمی بسطامی‌هاست

ننويسيد كـــه بـــم تلـــی از آواره شده است

بم به خال لب يک دوست گرفتار شده است

مثل وقتی كه دل چلچله‌ای می‌شكند

مرد هـــم زير غــــم زلزله‌ای می‌شكند

زير بارِ غــم شهرم جگـرم می سوزد

به خدا بال و پرم بال و پرم می‌سوزد

مثل مرغی شده‌ دل در قفسی از آتش

هــــر قدر اين ور آن ور بپرم مـــی‌سوزد

بوی نارنج و حناهای نكـــوبيده بخيـــــــر!

که در اين شهر ِ پر از دود سرم می‌سوزد

چاره‌ای نيست گلم قسمت من هم اين است

دل بـــــه هـــر سرو قدی مـی‌سپرم می‌سوزد

الغرض از غـــــم دنيــا گله‌ای نيست عزيز!

گله‌ای هست اگر، حوصله‌ای نيست عزيز!

ياد دادند به ما نخل ِ كمر تا نكنيم

آنچــــه داريــم ز بيگانه تمنا نكنيم

آسمان هست، غزل هست، كبوتر داريم

بايد اين چـــادر ماتـــــــــــم زده را برداريم

تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاك و

پای هــــر گور، چهل نخل تنـاور داريم

مشتی از خاک تو را باد كه پاشيد به شهر

پشت هــر حنجــــــــره يک ايرج ديگر داريم

مثل ققنــــوس ز ما باز شرر خواهد خاست

بم همين طور نمی‌ماند و بر خواهد خاست

داغ ديديم شما داغ نبينبد قبول!

تبــری همنفس باغ نبينيد قبول!

هيـــچ جای دل آباد شما بـــــم نشود

سايه‌ی لطف خدا از سر ما كم نشود

گاه گاهی به لب عشق صدامان بكنيد

داغ ديديــــم اميــد است دعامان بكنيد

بــم به اميد خدا شاد و جوان خواهد شد

"نفس باد صبا مشك فشان خواهد شد "

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۱

دنیارا فهمیدم!
چیزی جز زمان نیست....
یا رفته
یا مانده
یا من درآن مانده!
وتنها یک ارمغان دارد.... زمانی که به من بدهکار است
وزمانی که من طلبکارم..
دنیا.....
اخرین طلبم را بده
مدتهاست که زندگیم را به تو فروخته ام.
بیا...و...خوش حساب باش.

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۱/۲۱

باید باور کنیم
تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست،
روزهای خسته‌ای...
...که در خلوت خانه پیر می‌شوی …
و سال‌هایی
که ثانیه به ثانیه از سر گذشته است.
تازه
تازه پی می‌بریم
که تنهایی
تلخ‌ترین بلای بودن نیست،
چیزهای بدتری هم هست:
دیر آمدن!
{m}

najaf1352
najaf1352
۱۳۹۴/۱۱/۲۱

با حریفان گفته ای خواهی فراموشم کنی
سر خوش از این گفته ام، چون یادی از من کرده ای.