دیوار کاربران


saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۰۹/۱۵

از دستان من نیاموختی

که من برای خوشبختی تو

چه قدر ناتوانم

من خواستم با ابیات پراکنده‌ی شعر

تو را خوشبخت کنم

آسمان هم نمی‌توانست ما را تسلی دهد

خوشبختی را من همیشه به پایان هفته،

به پایان ماه و به پایان سال موکول می‌کردم

هفته پایان می‌یافت

ماه پایان می‌یافت

سال پایان می‌یافت

هنوز در آستانه‌ی در

در کوچه بودیم، پیوسته ساعت را نگاه می‌کردم

که کسی خوشبختی و جامه‌ای نو به ارمغان بیاورد

روزها چه سنگدل بر ما می‌گذشت

ما با سنگدلی خویش را در آینه نگاه می‌کردیم

چه فرسوده و پیر شده بودیم

می‌خواستیم

با دانه‌های بادام و خاکسترهای سرد که

از شب مانده بود خود را تسلی دهیم

همیشه در هراس بودیم

کسی در خانه‌ی ما را بزند و ما در خواب باشیم،

چه‌قدر می‌توانستیم بیدار باشیم

یک شب پاییزی، که بادهای پاییزی

همه‌ی برگ‌های درختان را بر زمین ریختند

به زیر برگ‌ها رفتیم

و برای همیشه خوابیدیم

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۰۹/۱۵

همین خنده های ساده توست….

همین هایی که از پشت هزاران غم

خفته در سیاهی چشم هایت

بر چین و چروک های صورتت

اعتراض می کنند ….

sorya
sorya
۱۳۹۴/۰۹/۱۰

ما فقط آن چیزی را می توانیم به دیگران ببخشیم که در درون خود داریم.