دیوار کاربران


مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۳۱

تو را دوست دارم
در این باران
می‌خواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی
من عبور کنم
سلام کنم

لبخند تو را در باران می‌خواستم
می‌خواهم
تمام لغاتی را که می دانم برای تو
به دریا بریزم
دوباره متولد شوم
دنیا را ببینم
رنگ کاج را ندانم
نامم را فراموش کنم
دوباره در آینه نگاه کنم
ندانم پیراهن دارم
کلمات دیروز را
امروز نگویم
خانه را برای تو آماده کنم
برای تو یک چمدان بخرم
تو معنی سفر را از من بپرسی
لغات تازه را از دریا صید کنم
لغات را شستشو دهم
آنقدر بمیرم
تا زنده شوم…

مهدی
مهدی
۱۳۹۵/۰۱/۳۱

کلماتم را
در جوی سحر می‌شویم
لحظه‌هایم را
در روشنی باران‌ها



تا برای تو شعری بسرایم، روشن
تا که بی‌دغدغه بی‌ابهام
سخنانم را
در حضور باد
این سالک دشت و هامون
با تو بی‌پرده بگویم
که تو را
دوست می‌دارم تا مرز جنون

ѕнєуɗα
ѕнєуɗα
۱۳۹۴/۱۲/۲۵


ѕнєуɗα
ѕнєуɗα
۱۳۹۴/۱۲/۲۵

بیا در غروب آخرین سه شنبه سال برای گردگیری

افکارمان آتشی بیافروزیم کینه ها را بسوزانیم

زردی خاطرات بد را به آتشو سرخی عشق را از

آتش بگیریم آتش نفرت را در وجودمان خاموش کنیم

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۰/۰۹

منــــــی که هر آهنگی گوش میدم فقط به یاد یه نفر میفتم!

منــــــی که تا میام حرف بزنمو کاری کنم سریع میگم بیخیال!

منــــــی که شبا از فرط تنهایی و بی رویا بودن هدفون توگوش میخوابم!!!

منــــــی که حتی دیگه نمیدونم چه مرگمه وچه ریختی باید خودمو خالی کنم...

منــــــی که خیانت از عشق و رفیق دیدمو فقط سکوت کردمو بغضو نگاه...

منــــــی که نامردی رو درحقم کردنو بازم دلم بلد نیست نبخشتشون...

آه رفیق... به سلامتی من که حال و روزم شدید طوفانیه...!!!

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۰/۰۹

نه زمستانی باش که بلرزانی و نه تابستانی که بسوزانی بهاری باش که برویانی.

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۰/۰۹

تو ماه را بیشتر از همه دوست می داشتی

و حالا ماه هر شب تو را به یاد من می آورد

می خواهم فراموشت کنم اما این ماه با هیچ دستمالی از پنجره ها پاک نمی شود

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۰/۰۹

پروردگارم ...
شکوفایی روزت را سپاس میگویم که تاریکی شب را پایان می بخشد
و تاریکی شب را نظاره گرم که هیاهوی روز را سرانجام است؛
در این میان این "من" هستم که بالا میروم؛
پایین می آیم ؛
خوشحال و غمگین می شوم؛
تهی و سرشار می شوم و باز....
همان میشوم که بودم،
پروردگارم بندگی ام را بپذیر.
با یه بغل هوای تازه
سلام،صبح زیباتون بخیر

مهدی
مهدی
۱۳۹۴/۱۰/۰۹

می خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان ها که: پدر تنها قهرمان بود.

عشــق، تنـــها در آغوش مادر خلاصه میشد

بالاترین نــقطه ى زمین، شــانه های پـدر بــود ...

بدتـرین دشمنانم، خواهر و برادر های خودم بودند.

تنــها دردم، زانو های زخمـی ام بودند.

تنـها چیزی که میشکست، اسباب بـازیهایم بـود

و معنای خداحافـظ، تا فردا بود ...!

Rihcard
Rihcard
۱۳۹۴/۱۰/۰۹

دلتنگی لجباز ترین حس دنیاست...
هر چه برایش توضیح دهی, بیشتر پاهایش را به فرش دلت میکوبد...
گریه میکند...
بهانه میگیرد...
نق میزند....
خسته میشود
و خوابش میبرد...
امان از لحظه ای که بیدار شود....
داغ دلش تازه تر میشود....
بیچاره دلم....