بلاگ كاربران


در قاب این آیینه ها خود را نمی بینم

چیزی به جز یک بهت بی معنا نمی بینم

دنیا به زشتیهای پلک فهم من خندید

شاید شبــیه مردم دنـیا نمی بینم

گنجشک روحم لابلای شاخه ها یخ زد

نه ! سنگ هم در دست آدمها نمی بینم

تصویری از تبعیض سرد چشمها آری

در این برودت ذره ای گرما نمی بینم

در منطق این نیمه آدمهای قلابی

جایی برای عشق هم حتی نمی بینم

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


مهدی
ارسال پاسخ

تو را چه بنامم، که ناب تر از شبنم های صبحگاه بر گلبرگ تاریخ نشسته ای. تو را چه بسرایم که آوازه برکت و کرامتت، موج وار، همه دل ها را به تلاطم در آورده است.

مهدی

arsham21
ارسال پاسخ

خودت گفتی شعرش رو ؟؟

تیــارا
ارسال پاسخ

بسیار عالی
درودها بر شما

sourena69
ارسال پاسخ

مرسی