دیوار کاربران


marya1370
marya1370
۱۳۹۴/۰۵/۰۲




21mehrdad
21mehrdad
۱۳۹۴/۰۵/۰۲

چراه اى جز رفتن نيست
ولى...
تا چشم کار ميکنه همش کويره و شن
هرچقد ميرم نميرسم
گهگاهى فقط ى مزرعه کوچيک سر رام سبز ميشه
ولى چه پرچيناى بلند و سختى دارن
هرچقد تلاش ميکنم کسى صدامو نميشنوه و در باز نميکنه
همه خودشونو حبس کردن بين پرچيناى محکم دورشون
هرچقدر فرياد زدم...
هرچقدر در زدم...
کسى نميخواد بشنوه
کوير تنهايى انتها نداره
هرچقدر ميرم بازم کويره
بازم تنهايى...
م.الف

21mehrdad
21mehrdad
۱۳۹۴/۰۵/۰۲

فصلها آمد و رفت
مترسک تنها
عاشق کهنه درخت اين باغ
عاشق زردى و سبزى و طلايي شدنش
در دلش اوج هياهوى زمان
فصلها ميگذرند
و مترسک تنها
همچنان مينگرد
در دلش نور اميدى سوزان
دستش از دامن محبوب جدا
در سرش شوق وصال برگ است
پايش اما اينجا
در دل خاک اسير بند است
فصلها ميگذرد
باز مترسک تنها
گهگاهى کلاغى شايد
بخراشد عالم زيبايى تنهايى را!
م.الف

marya1370
marya1370
۱۳۹۴/۰۵/۰۱


21mehrdad
21mehrdad
۱۳۹۴/۰۵/۰۱

کاش هنوز چشمه ى عشق خدا ميجوشيد
چشمه ى خشک شده ى خنده ى من
چشمه ى ناب و زلال
همه در آن چشمه نور خدا ميديدند
و دلى ميشستند
کاش در خانه ى ما
پنجره رو به خدا باز شود
دلمان پوسيده
در و ديوار سياه
سقف شادى کوتاه
و ههمه خوبيها
رفته از دل ناگاه
کاش همه ميديدن زندگى لمس گل قاصدک است
زندگى بوييدن سيبى سرخ است
کاش همه مردم شهر
جاى نان بوسه اى از عشق بها ميدادند
مردم شهر غريب دل من
کاش هنوز اهل محبت بودند
کاش در اين شهر غريب نور خدا ميپيچيد
هرکه را که خبر از عشق نداشت
به گناه بى مهرى
در سياهچال عميق غم ما مي انداخت
کاش هنوز ميجوشيد
چشمه اى از نور خدا
م.الف