دیوار کاربران


Taranom1991
Taranom1991
۱۳۹۴/۰۴/۲۶

فرار کردن از ترس، خود ترس است
جنگیدن با درد، خود درد است
تلاش برای شجاع بودن، آغاز ترس است
اگر ذهن در رنج و درد است، ذهن خود همان درد است...

"آلن واتس"

Taranom1991
Taranom1991
۱۳۹۴/۰۴/۱۰

مــن نمیدانـم چـرا هیچـکس برنمی دارد بنویـسد از مـردها؟؟!!
از چشم‌ها
و شــانه‌ها
و دستهایشــان
از آغوششان،
از عطر تنشـان،
از صدایشــان...
پررو میشوند؟!!
خب بشوند.
مگر خود ما با هر دوستت دارمی تا آسمـان نرفته‌ایم؟!
مگر ما به اتکــاء همین دست‌ها
همین نگاه‌ها،
همین آغوشهـا،
در بزنگاههای زندگی
سرِپا نمانده‌ایم؟
من بلد نیستم در سـایه، دوست داشته باشم
من می‌خواهم خواستنم گوش فلک را کر کند.
من می‌خواهم

مَردَم
حتی اگر مردِ من هم نبود
دلش غنج بزند ازاینکه
بداند جایی زنـــی دوستش دارد

Taranom1991
Taranom1991
۱۳۹۴/۰۴/۰۲

لطفا کمی آهسته تر از کنار هم عبور کنیم …
همدیگر را یافتن ...
هنر نیست...
هنر این است که...
همدیگر را گم نکنیم....
و به خاطر داشته باش...
در یک رابطه ...
وفادار ماندن ، گزینه نیست...
بلکه اولویت است...
وفاداری یعنی همه چیز..........

Taranom1991
Taranom1991
۱۳۹۴/۰۳/۳۰

گاهی اوقات قرارست که در پیله ی درد،
نم نمک "شاپرکی" خوشگل و زیبا بشوی...
گاهی انگارضروری ست بِگندی درخود ،
تا مبدل به" شرابی" خوش و گیرا بشوی...!
گاهی ازحمله ی یک گربه،قفس میشکند،
تا تو پرواز کنی،راهی صحرا بشوی...
گاهی از خار گل سرخ برنجی بد نیست،
باعث مرگ گل سرخ مبادا بشوی...
گاهی ازچاه قرارست به زندان بروی،
"آخرقصه هم
آغوش زلیخا بشوی...

" فروغ فرخزاد "