متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    حبس

  • تعداد نظرات : 4
  • ارسال شده در : ۱۳۹۷/۰۵/۰۵
  • نمايش ها : 216

خودمو حبس کردم. دیگه اون بیرون نمیرم، مگه تو مواقع ضروری. از دوستام دور شدم، هرچی صمیمی تر دور تر. ورزشو گذاشتم کنار. چرا؟ شاید فقط یه راه چرنده، شایدم جواب بده. شاید بشه بهم گفت معتاد. نه از نوعی که همه میشناسن. به مواد مخدر معتاد نیستم. به تحسین شدن از سوی دیگران معتاد نیستم. به دروغ گفتن معتاد نیستم، به ویژه به خودم. به پوچ زندگی کردن معتاد نیستم (گرچه الان دارم انجامش میدم). اعتیاد من کمیاب تره. هنوز اسمی براش پیدا نکردم. تو خیابون که راه میرم حس میکنم وسط یه گله ی بزرگه گاوم. یه گله بزرگ پر از گاو. به هر کدوم از گاوا که نگاه می کنم حس تنفر بهم دس میده. گاوایی که هیچی براشون مهم نیست. گاوای دروغگو، بیهوده. اونا هیچ دلیلی برای زنده بودن ندارن. با یک به یک شون احساس بیگانگی میکنم.

وقتی همه ی اطرافت رو گاوا پر کردن، تو شروع می کنی به جستجو. جستجو برای پیدا کردن نقطه های سفید. جاهایی که به جای یه گاو یه آدم اونجاست.و بعد، باهاشون دوست میشی. و من چنتا از نقاط سفید رو پیدا کردم. مشکل از اونجایی شرو میشه که آدما یا احساساتی ین، یا منطقی. و من جفتشونو دارم (البته اگه آدم باشم)، یه منطق خیلی قوی و یه احساس خیلی قوی. همیشه برای خودمم جالب بود که این دو نیرو چطور میتونن یه جا جمع بشن. اون هم به صورت خیلی قوی. دوستام اکثرا جنبه ی منطقی منو میدیدن، یه ربات کامل، بدون هیچ احساسی. حق هم داشتن. اما جنبه دوم بیشتر از جنبه اول برام دردسر ساز شده. چیزی که باعث شده خودمو حبس کنم. اعتیاد من، اعتیاد به نقطه های سفیده. به آدمای کمیاب. به دوستام. هر بار یه نقطه سفیدو میبینم برام مثل مصرف مواد مخدره. به محض دور شدن ازش احساس بدی بهم دس میده. احساس خماری. یا بهتره بگم دلتنگی. موضوع وقتی جدی تر میشه که با دیدن دوباره میزان این دلتنگی بیشتر میشه. جوری که حتی وقتی کنار یه نقطه سفید هم باشی دلتنگی. البته موضوع به این سادگی نیست. چون کم کم پی بردم که من هم یه گاوم. من نمی تونستم یه نقطه سفید باشم. یه گاو نباید کنار نقطه های سفید باشه. و این منو آزار میداد. به علاوه، بنا به دلایلی در حال یه سقوط دائم بودم. اگه همینجوری پیش بره دیگه این نقاط سفیدن که از من دور میشن. من اینو نمی خوام. می خوام با حبس کردن خودم و دوری از نقاط سفید خودمو درمان کنم.

و راستش، این شیوه اصلا جواب نمیده. تو نمیتونی چیزی رو ول کنی که واقعا چیز خوبیه. مدام بهش فکر می کنی چون نقاط سفید مواد مخدر نیستن. اونا مواد مخدر نیستن. در حالت اول توی تنهایی زجر می کشی. یه خماری که هرگز پایانی نداره. چون فیزیکی نیست. و در حالت دوم، موفق میشی نقاط سفید رو ول کنی. دیگه برات مهم نخواهند بود. و در اعماق تاریکی فرو میری. چون هم از گاوا بریدی و هم از نقاط سفید. توی یه تنهایی خودخواهانه محض فرو میری. با آرامش. چشمتو روی واقعیت میبندی و پوچ زندگی میکنی تا زمانی که بمیری. اما آیا من می تونم چشممو روی واقعیت ببندم؟ هرگز. نقاط سفید یه جایی اون بیرونن و من اینو خوب می دونم. هرگز نخواستم به واقعیت پشت کنم و دروغای شیرین به خودم بگم. پس من چرا دارم این کارو می کنم؟ در هر دو حالت نتیجه منفیه. من از همین الان هم میدونم که سرنوشت این کار به حالت اول میکشه. یه شکنجه همیشگی توی تنهایی همیشگی. چرا دارم این کارو می کنم؟ نمی دونم. شاید به خاطر نقاط سفیده. حداقل از دست یه گاو راحت میشن. حتی اگه خودشون نخوان. که مسلما نمی خوان من این کارو بکنم. چون یه نقطه ی سفیدن. راستش حالت اول خیلی سخته، اما من اونو به حالت دوم ترجیح میدم. چون واقعی تره. بهترین توضیحی که میتونستم بدم.

بحران های دیگه ای هم هست. من ناچار شدم برم توی منطقه های سیاهتر زندگی کنم. جاهایی که عمق تمدن گاوا از اونجا سرچشمه میگیره. اگه گاوای عادی رو گاوای سفید به حساب بیاریم، توی این مناطق گاوای سیاه زندگی میکنن. گاوایی که خیلی پست تر و چندش آورتر از بقیه گاوان. من دارم وارد عمق گاوای سیاه می شم. تنفری که گاوای سیاه در آدم به وجود میارنو (اگه من آدم باشم) نمیشه با هیچ تنفر دیگه ای مقایسه کرد. دوس دارم همون لحظه همشونو بکشم. همشونو باهم. بدون این که دستم بهشون بخوره. اما نمی تونم.

همیشه ویژه بودن تابان داشته. تابان هاشم سنگین ان. اولینشون تنهایی یه. اما من ویژگی هامو دوس دارم. این گاوای لعنتی ین که این شرایطو به وجود آوردن، نه ویژگی های من. یه بحران دیگه بحران واقعیته.اونقدر ترسناک که اونو دفن کردیم. ظاهرش ترسناک نیست. ماهیتش ترسناکه. عواقبی که برای همه ی ما داره. ما با دروغ بزرگ شدیم. اگه خوش شانس باشیم با یه تلنگر بیدار می شیم.اون موقع س که پا به جهانی ترسناک می زاریم. این که خدا وجود نداره چقد وحشتناکه؟ همه ازش دور میشن. منم دوس دارم یه پشتیبان خوب وجود داشته باشه. اما جهان بزرگتر از اونه که جایی برای همچین موجودی داشته باشه. ما فقط یه گونه ی کوچیکیم. یه گونه که اعتقادات عجیب و زیادی برای خودش ساخته. همین. این جهان بزرگتر از فکر ماست. ولش کن.  کسی نمی خواد در این باره چیزی بشنوه. باید یه چیز دیگه رو هم ترک کنم. گفتگو های ذهنی. گفتگو هایی که تو ذهنم اتفاق می یفته. نمی دونم این پدیده چقد شایعه اما تو این مورد تنها نیستم. گفتگو هایی که موضوع شونو خود آدم مشخص می کنه. چیزایی که برات مهمن. برات جالبن. چیزایی که مدیه ذهنتو درگیر کردن. مخاطب این گفتگو ها اکثرا دوستامن. نقطه های سفید. اگه بخوام درمان بشم باید توی گفتگوهای ذهنی هم از نقاط سفید دوری کنم.البته مخاطبای دیگه ای هم هستن. میتونی خودتو توی یه سخنرانی مهم تصور کنی. درباره چسزایی که برات مهمه ازت میپرسن. خودتو توی یه جنگ بزرگ تصور میکنی. اتفاق های زیادی می یفته. تو زمان های مختلف. بار ها و بار ها. اگه یه اتفاق ناراحت کننده برام بیفته مدام توی ذهنم تکرار میشه. اما اون جوری که من می خوام. توش حرفایی که دلم میخوادو میزنم. توش کاری رو میکنم که باید انجام می دادم. توش پوزه ی اون گاوای سیاه کثیفو به زمین می زنم. بار ها بار ها. اما این واقیتو عوض می کنه؟ نه. فقط برای مدتی آروم ام می کنه. اگه یه دوست تازه پیدا کنم، یه نقطه سفید، توی ذهنم باهاش حرف می زنم. داستان های زیادی اتفاق میفته. توی ذهنم با هم آشنا میشیم. بار ها بار ها. اگه چیزی رو میخوام به دوستم بگم و پیشم نیست، اگه چیزی هست که نمی تونم بگم، اگه چیزی ناراحتم می کنه، یا هر چیز دیگه ای، توی ذهنم میگم. بار ها بار ها. آدمای احساساتی تخیل شون قویه. امروز روز دومه حبسه. باید برای این گفتگوهای ذهنی راهی پیدا کنم. این چند سال عمیق تر شدن. حتی وقتی اطرافم خالی نیست هم ادامه پیدا میکنن. فقط کافیه یک ثانیه سکوت حاکم بشه. شروع میشن. حتی گاهی به زبون میارمشون. ناخودآگاه. ازم میپرسن چی گفتی؟ می گم هیچی. باید نابودشون کنم. این پیشنهادو یه نقطه ی سفید بهم داد. باید نابود شون کنم. اما چطور میشه توی تنهایی و سکوت جلوی این گفتگو های ذهنی رو گرفت؟ اگه هم تمرکز کنی بازم کافی نیست. اونا بازم میان. از همه طرف. با هر موضوعی. این نوشتن بهم کمک می کنه. دیگه به جای گفتگوی ذهنی واژه هارو اینجا میارم. راستش نمی دونم اصلا فرق این دوتا کار چیه؟ این هم میشه همون گفتگوی ذهنی. مخاطب این نوشته ها کیه؟ شما؟ شما کی هستین؟ آیا همون شخصیت های ساخته ذهن من نیستید؟ با اونا فرق می کنین؟ واقعی هستین؟ من نمی خوام این نوشته ها رو به کسی نشون بدم. پس شما کی هستین؟ بحران پشت بحران. توفان پشت توفان. نمی دونم میتونم حریف ذهنم بشم یا نه. سال هاست اینجوری بار اومده. مشکل هم همینه، عمق زیاد مسائلی که درگیرشونم. نمی دونم این حبس به کجا می کشه.

روز سوم. گفتگو های ذهنی. نمیشه جلوشونو گرفت. امکان نداره. بویژه وقتی میخوای بخوابی. باید خودتو رها کنی تا خوابت ببره. و اونا شرو میشن. از همه طرف. با هر موضوعی. من دارم کاری رو می کنم که نقطه های سفیدو آزار میده. اگه بخوام از چیزی بگذرم باید اونو بپذیرم. من فقط یه بار زنده ام. باید بپذیرم که یه آدم منطقی و احساسی هستم. باید بپذیرم که به دوستام اعتیاد دارم. به نقطه های سفید. باید بپذیرم که کاستی هامو نمیشه پر کرد. باید بپذیرم که گفتگو های ذهنی یه بخش از خود منه. وقتی همه ی اینارو پذیرفتم، من و همه ی ویژگی هام با هم رشد خواهیم کرد. به تغییر نیاز دارم. این میشه راه سوم. راهی که به این حبس پایان میده. اما چجوری میشه انجامش داد؟ برای انجام دادنش باید یه برنامه داشته باشم. آیا شدنیه؟ باید همه چیزایی که جلوی این پذیرش رو میگیرن از بین ببرم. اگه یه آدم منطقی یم، منطقمو بیان میکنم، پس اگه یه آدم احساس ام باید احساسمو هم بیان کنم. حداقل با رفتار. نباید دیواری وجود داشته باشه.اگه به دوستام اعتیاد دارم پس انجامش میدم. توی دوستام غرق میشم. اگه دوستامو خیلی کم می بینم باید بیشترش کنم. باید روحیه مو آزاد کنم. آزاد. گفتگو های ذهنی هر چقدر هم که عمیق بشن من می تونم ادامه بدم. چون ساخته ی خود من ان. اگه به دست ذهن من ساخته شدن پس دلیلی برای ساختنشون داشته. اما گاوا؟ اونارو باید چیکار کنم؟ بیرون اومدن از حبس کار سختیه. اگه بپذیرم که اونا گاون، پس باید بهشون کمک کنم. این حرف من از سر خودستایی نیست. همیشه اکثریت مردم گاو بودن و هستن. اگه راه سومو بخوام برم باید به اونا کمک کنم تا آگاه بشن. شاید بتونم بهشون یه تلنگر بزنم. برام راحته که به گاوای سفید کمک کنم، اما گاوای سیاه؟ گاوای نفرت انگیز سیاه؟ اگه آدم خوبی باشم باید به اونا هم کمک کنم. اما آیا من یه آدم ام؟ آیا یه نقطه ی سفیدم؟ من فهمیدم که نقطه سفید نیستم. اگه بپذیرم که اونا گاو سیاه ان پس باید علیه شون بجنگم. راه سوم اینو میگه. اما چیزی ذهنمو درگیر کرده. آیا گاوای سیاه میتونن به نقطه سفید تبدیل بشن؟ هرگز. به خودم میگم امکان نداره. واقعا هم امکان نداره. اما چرا ذهنمو درگیر کرده؟ شاید بتونن به یه گاو سفید تبدیل بشن، اما فک کنم موضوع این نیست. احساس من داره میگه همه گاوای سفید و سیاه وقتی به دنیا اومدن نقطه سفید بودن. اما اون داره اشتباه میکنه. ژنتیک آدما با هم فرق می کنه. بعضیا راحت یه گاو سیاه میشن. و بعضی هم نقطه سفید می مونن. ژن گاو سیاه. ژن نقطه سفید. این حرفه منطقمه. اگه نتونم نتیجه ای براش پیدا کنم راه سوم ناتموم می مونه. پذیرش کامل نمیشه. تا اینجای کار باید ویژگی هامو بپذیرم. توی نقطه های سفید غرق بشم و اعتیادم به اونا رو بپذیرم.احساساتمو بیان کنم. روحیه مو آزاد کنم. ورزش رو هم از سر بگیرم. باید همه ی دیوار هایی که جلوی پذیرش رو می گیره از بین ببرم. اما گاوای سیاه؟ احساسم اشتباه می کنه. اونا درس نمی شن. باید راه پذیرش رو برم. مبارزه با اونها. اما باید مواظب باشم. تشخیص گاو سفید از گاو سیاه گاهی خیلی سخته. فک کنم راه سوم کامل شده. آیا میتونم انجامش بدم؟ طول می کشه تا به این تغییرا عادت کنم. طول میکشه تا عوض بشم. تا بپذیرم. تا ازشون رد بشم. آیا من می خوام انجامش بدم؟ راستش می خوام. اما نگرانم. نگران شکست ام. اگه راه سوم شکست بخوره دیگه راهی نمی مونه. چرا می مونه، اون موقع باید برگردم به راه اول، آزار همیشگی در تنهایی همیشگی.شروع نکردن راهی با شکست خوردن تو اون راه چه فرقی داره؟ من می تونم انجامش بدم. حبس هنوز ادامه داره. باید با آرامش انتخاب کنم. آیا این حبس فقط سه روز بود؟ همین؟ هرگز بحرانی به این کوتاهی نداشتم. همیشه ماه ها و سال ها طول می کشیدن. چطور این یکی می تونه سه روزه تموم بشه؟ اونم قوی ترین شون. قوی ترین توفان. برای من کمی بیشتر از سه روز بود. حبس امشب تموم میشه. فردا روز مهمیه. اگه بخوام بقیه زنذگیمو طبق راه سوم پیش برم نباید فردا روز مهمی باشه. چون همه ی روزایی که قراره بیان به یه اندازه ارزش خواهند داشت. الان می دونم شما کی هستین. شما می تونین دوستام یا مردم باشین. دیگه این نوشته ها اینجا نمیمونه. من منطق و احساسمو بیان خواهم کرد. شما میتونین هر کسی باشین. اما آیا من می تونم یه نقطه سفید باشم؟ راه سوم از من می خواد که باشم. من با اکثریت مردم فرق دارم، پس گاو نیستم. اما به این نتیجه رسیده بودم که هستم. شاید نتیجه ای که گرفتم این نبوده، من نتیجه گرفتم که نقطه سفید نیستم. این اثبات نمی کنه که من یه گاوم. آیا گونه سومی هم وجود داره؟ اما این گونه چه گونه ایه؟ نمی دونم. اما می دونم که من یه گاو یا نقطه سفید نیستم. من چی هستم؟ آیا باید حتما یه نام براش پیدا کنم؟ حبس امشب تموم میشه.

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


AaguumaaN
ارسال پاسخ

Negin_A :
{59}

پیشاپیش از همه کسانی که نظرشون رو به اشتراک میزارن سپاس گزاری می کنم
می خوام همه در جریان باشن
دلگیری در کار نباشه

Negin_A
ارسال پاسخ
AaguumaaN
ارسال پاسخ

picturelarge :
مرسی موضوع جالبی بود تشکر از شما وبلاگتون ....{67}

سپاس

محمد
ارسال پاسخ

مرسی موضوع جالبی بود تشکر از شما وبلاگتون ....