زن زیبایی به عقد مرد زاهد و مومنی در آمد.
مرد بسیار قانع بود و زن تحمل این همه ساده زیستی را نداشت.
روزی تاب و توان زن به سر رسید و با عصبانیت رو به مرد گفت: حالا که به خواسته های من توجه نمی کنی، خود به کوچه و برزن می روم تا همگان بدانند که تو چه زنی داری و چگونه به او بی توجهی می کنی، من زر و زیور می خواهم!
.
مرد در خانه را باز کرد و روبه زن می گوید: برو هر جا دلت می خواهد!
زن با نا باوری از خانه خارج شد، زیبا و زیبنده!
غروب به خانه آمد .
مرد خندان گفت: خوب! شهر چه طور بود؟ رفتی؟ گشتی؟ چه سود که هیچ مردی تو را نگاه نکرد .
زن متعجب گفت: تو از کجا می دانی؟
مرد جواب داد: و نیز می دانم در کوچه پسرکی چادرت را کشید!
زن باز هم متعجب گفت : مگر مرا تعقیب کرده بودی؟
مرد به چشمان زن نگاه کرد و گفت: تمام عمر سعی بر این داشتم تا به ناموس مردم نگاه نیاندازم، مگر یکبار که در کودکی چادر زنی را کشیدم!
با احترام به شما و بلاگ خوبتون ، اما من اصلا این حرفو قبول ندارم، خیلیا رو دیدم که صبح مرد بدبختشون میرفته دنبال یه لقمه نون و زنه تا شب هزارتا کار میکرده و دیدم مردی رو که هزار رقم عوضی بازی داشته اما آفتاب رنگ ناموسشو ندیده باشه، بنظرم دوره این حرفا گذشته الان اگه عرقتو سر وقت بخوری و قدارت پر شالت باشه کسی به ناموست نگا نمیکنه و هرچی بیشتر سر به زیر باشی بیشتر اذیتت میکنن، کاشکی دنیا واقعا اینجوری بود که شما گفتی
+5