دیوار کاربران


siamak
siamak
۱۳۹۴/۱۰/۰۱

شیرینىِ در کنار هم بودن لبخندهاى امشب، هزار بار بهتر از اشکِ حسرت ریختن بر مزار جدایى هاى فرداست.
یلدا مبارک

hossein_76
hossein_76
۱۳۹۴/۰۹/۲۶

کوجایی پسر؟؟؟

aniss
aniss
۱۳۹۴/۰۹/۲۵


peyman0082
peyman0082
۱۳۹۴/۰۹/۲۳

PEYMAN-0082




sourena69
sourena69
۱۳۹۴/۰۹/۲۳

نمیخوام برم اون حوالی
تو اون جاده های شمالی
بگم جات خالی
نفس میکشم با چه بغضی
قدم میزنم با چه حالی
فقط جات خالی

sourena69
sourena69
۱۳۹۴/۰۹/۲۳

کوجایی پسر؟؟؟

sepide18
sepide18
۱۳۹۴/۰۹/۱۴

کوجایی پسر؟؟؟

kavehahmadi
kavehahmadi
۱۳۹۴/۰۹/۰۷

Majid Reza
افتخار میدی به بلاگم سر بزنی
پیش کشی به دو رفیق
http://www.hamkhone.ir/member/72427/blog/view/237355/

manimah
manimah
۱۳۹۴/۰۹/۰۵

fmd7

http://www.hamkhone.ir/member/998/blog/view/237084/

ممنون میشم بیای


mahtab13
mahtab13
۱۳۹۴/۰۹/۰۲

داشتم برگه های دانشجوهامو صحیح میکردم....
یکی از برگه های خالی حواسمو به خودش جلب کرد...
به هیچ کدام از سوال ها جواب نداده بود. ...
فقط زیر سوال آخر نوشته بود: «نه بابام مریض بوده، نه مامانم، همه صحیح و سالمن شکر خدا. تصادف هم نکردم، خواب هم نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده. دیشب تولد عشقم بود. گفتم سنگ تموم بذارم براش. بعد از ظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه ها. بزن و برقص. شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم. بعد گفت: بریم دربند؟ پوست دست مون از سرما ترک برداشت ولی می ارزید. مخصوصن باقالی و لبوی داغ چرخی های سر میدون. بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم به هم برسیم. رفتیم. دیگه تا ببرمش خونه و خودم برگردم این سر تهرون، ساعت شده بود یک شب. راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم. یعنی لای جزوتم باز کردما، اما همش یاد قیافش می افتادم وقتی لبو رو مالیده بود رو پک و پوزش. خنده ام می گرفت و حواسم پرت می شد. یهویی هم خوابم برد. بیهوش شدم انگار. حالا نمره هم ندادی، نده. فدا سرت. یه ترم دیگه آوارت میشم نهایتش. فقط خواستم بدونی که بی اهمیتی و این چیزا نبوده. یه وقت ناراحت نشی.»
چند سال بعد، تو یک دانشگاه دیگر از پشت زد روی شانه ام.گفت:
«اون بیستی که دادی خیلی چسبید»...
گفتم: «اگه لای برگه ات یه تیکه لبو می پیچیدی برام بهت صد می دادم بچه.»...
خندید و دست انداخت دور گردنم. گفت: «بچمون هفت ماهشه استاد. باورت میشه؟» ...
عکسش را از روی گوشیش نشانم داد. خندیدم.
گفت: «این موهات رو کی سفید کردی؟ این شکلی نبودی که.»...
نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط. نشست کنارم. دلم میخواست براش بگویم که یک شبی هم تولد عشق من بود که خودش نبود، دورهمی نبود، نایب نبود، دربند نبود، امامزاده صالح نبود،......
فقط سرد بود.....

heartقدر همدیگر رو بدونیدheart