متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


  • ای آخرین فریاد

  • خدا اى آخرين فرياد ... خدا اى چشمه‏‌ى اميدهااى پايگاه آرزوهايم‏تو ... آيا سينه‏‌ى شوق و اميدم رابه خاك يأس می‏سايى؟تو ... آيا شاخه‏‌ى بی برگ عمرم رابه روى شعله‏ هاى مرگ، مى‏سوزى،؟و با اين آفتاب خشم، بر اين سايه، میتازى؟ خدا بر من مزن رنگ تباهى را.بيا، تنها، تو با من باش.كه من را جز تو،اى پروردگار آسمان‏ها، آشنايى نيست. از آن هنگام،كز اي…
  • بیوفا یاری که من دارم

  • ندارد رسم یاری، بیـوفا یـاری که من دارم *** به آزار دلم کوشد، دلازاری که من دارم و گر دل را بصـد خواری، رهانم از گرفتاری *** دلازاری دگر جوید، دل زاری که من دارم
  • حیات واقعی انسان

  • انسانی که رشدی ندارد مرده است، هر چند در هر دقیقه چند بار شش هایش از هوا خالی و پر شود...ما امروز به مرگ هایی رسیده ایم؛ مرگ روح، مرگ دل، مرگ عقل، مرگ فکر، مرگ معرفت و عقیده و عمل.در نتیجه ضروری ترین مسأله¬ی ما حیات است و ضروری ترین حیات ها، حیات قلب و حیات روح است. ع.ص…
  • دلتنگم

  • دلتنگم دلتنگممن، از سفر نمی ترسم، هیچ                 باید سفر کنم... تا کرانه ها را به گوشه¬ی قلبم بکشانمتا آسمان ها و ستاره های مقدس رااز اشک خویش مهمان کنم.     من هم سفر می کنم         تا شاید گمشده ها را بیابم... ع.ص…
  • وداع

  • انجماد يخ زدن را، سوگوار شدن، از خويش، براى خويش، تابوت ساختن،همراه لحظه‏هاى محزون،تا گورستان تنهايى شلوغ، خزيدن،تا كى؟؟آيا نمى‏خواهيم، وسعت تبخير را جشن بگيريم؟آيا نمى‏خواهيم، تابوت را بشكنيم؟و از گورستان خويش، برخيزيم؟؟بركه‏ى آرام، مى‏خواست‏با بال حرارت خورشيد،در جشن تبخير، اوج بگيرد.دريا مى‏خواست.درياى دلگرم، مى‏خواست،روز عروسى خورشيد،اين وسعت را،در آسمان شهر سا…
  • برای آنها که می خواهند..

  • آنها که به يک ليوان پوچ، بيشتر از خودشان فکر مي کنند، آنها که با خودشان و بر خودشان مروري نداشته اند، پيداست که خودشان را گم مي کنند و در ابتذال زندگي روزانه رسوب مي کنند و فسيل مي شوند. و اين دل مرده و اين قلب گنديده، در راه گلويشان، در راه نفس کشيدنشان، مي نشيند و عرصه را برايشان تنگ مي کند و انتقام مي گيرد.آخر مگر نه اينکه انسان  از خودش عبور مي کند تا به دنياي بيرون مي رسد، پس چه شد که اي…
  • در آن شب سیاه

  • در آن شب سیاه. که قلبم، در راه گلویم ایستاده بود. به آن جلوه ی روشنایی رسیدم. او در گوش صبحدم به من گفت. تو هیچگاه به خودت نمی اندیشی. اما به یک لیوان؟ بسیار...   او در جلوه ی طلوع به من گفت. تو خودت را گم کرده ای. گم شده ی تو در تو خلاصه می شود. او در اوج نیم روز. هنگامی که از من جدا می شد، زمزمه می کرد، خیال می کنی سراب ها تو را سرشار می کنند...؟ ببین قلب تو، در راه گلویت ایستاده. دل تو بوی…
  • اگر اندازه های خودمان را نشناسیم...

  • آنچه باعث می شود آدمی با تمام یافته هایش و با تمام یقینی که دارد به انحراف کشانده شود و به عقب بازگردد،با آنکه گرمی نفس های اولیا خدا را حس کرده، این نکته است که به کفایت انسانی خود واثق است و تسلیم نیست وسلمی ندارد و این همه برخاسته از این است که قدر، یعنی اندازه و ارزش و برنامه ریزی اش را گم کرده و این جاست که از دست خواهد رفت. آنجا که تو نه اندازهایت را فهمیدی و نه ارزشهایت را پیدا کردی نه ب…