دیوار کاربران


00ALI
00ALI
۱۳۹۳/۱۰/۲۹

مثبت پنج !

00ALI
00ALI
۱۳۹۳/۱۰/۲۹

مثبت پنج !

saeed220
saeed220
۱۳۹۳/۱۰/۲۷

حالی نمانده

می خواهم شعر بگویم

می خواهم خلوت ریه هایم را

پرکنم از خشکسالی ابری

که با دستمال خیس هیچ خاطره ای نمی بارد!

می خواهم سوت بزنم از ته این جاده

برقصم روی تکه تکه های سکوتی

که از حافظه ی صبح جا مانده است!

می خواهم لالایی بخوانم

سرش را ببندم با ته مانده ی غباری

که آسمان را به سرفه انداخته است.

می خواهم شعر بگویم با رعشه ی قلبی

که تیر می کشد زیر پل هوایی

به سمت رودی که با اولین تعارف

فرو می رود در رگ تیزآب!

می خواهم شعر بگویم با حداقل چیزی

میان خواب و رویا با تکه موجی کوچک

که از ویرانی دریا برمی گردد!

sa23
sa23
۱۳۹۳/۱۰/۲۷

شب هنگام آن دم که انبوه خستگی بر پلکانم فشار می آورد و ناخودآگاه مستغرق بحر اندیشه میشوم روزگاری را به یاد می آورم که پسرکی بودم آزاد،بدون آنکه حضور کسی را به وجود خودم ترجیح بدهم،بدون آنکه چای تلخ عشق را چشیده باشم،بدون آنکه تمام آرزوهایم فقط به بودن کنار یک نفر خلاصه شود و بدون آنکه حتی در رویا های دور و درازم ببینم که در فراق کسی بسوزم.به یاد می آورم و به یاد می آورم.طایر عمر میگذرد بی آنکه هیچ التفاتی با آن داشته باشم.به یاد می آورم.اما به ناگاه لبخندی بر لبانم نقش میبندد لبخندی از روی رضایت،لبخندی از روی پیروزی.لبخند میزنم چون کسی را در قلبم میدارم که حتی در سخت ترین شرایط زندگانی آن دم که به واسطه مشت های سنگین این روزگار غدار تا سر حد تسلیم پیش میروم با یاد لبخند و اشکانش نیرو میگرم و به سان نو متولدی دوباره از سرمیگیرم همه چیز را.همه چیز را. و به روزگار پوزخندی هدیه میکنم و با سربلندی میگویم:آسمان گر سنگ ببارد گو ببارد باک نیست.
وقتی که طایر حواسم بر روی شانه هایم باز مینشیند.ساعت را مینگرم.پاسی از نیمه شب گذشته است.نگران و مضطرب میشوم.نگران از آنکه خوابم نبرد و از دیدن روی معشوقه ام باز بمانم.با حالت التماس رو به آسمان میکنم به خدا میگویم:خدا جونم امروز سعی کردم بنده خوبی برات باشم و کار خیر انجام بدم.بهت التماس میکنم در عوض تمام کارهای خوبم بذار امشب در خواب ببینمش.تمام کارهای خوبم و بگیر.مگه کار نیک و چندین برابر پاداش نمیدی؟خب من پاداشم دیدن معشوقه ام تو خوابه.بهشت من اینه.خدا جونم التماست میکنم
بعد از منعقد شدن کلام هایم خدا با لبخندی دستش را روی صورتم میکشد و میگوید خوب بخوابی بنده من.
به خواب فرو میروم به خوابی عمیق.که در ژرفایش فقط صدا و تصویر معشوقه ام است و دنیایم با وجودش چقدر زیباست چقدر زیبا

Amir_omidi
Amir_omidi
۱۳۹۳/۱۰/۲۵

http://www.hamkhone.ir/member/7/blog/view/177396--/

دوستان بخش مسابقه"مسابقه ای در نظر گرفته درمورد پوستر و کاریکاتور آسیب های ماهواره...

لطفن تو مسابقه شرکت کنین...

منتظر آثارتون هستم http://www.hamkhone.ir/Mosabeghe_Site

موفق باشید...


Skyboy21
Skyboy21
۱۳۹۳/۱۰/۲۵

ﺑﺎﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺑﺎﺭﯾﺪ

ﺧﯿﺲ ﺷﺪ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎ

ﻣﺮﺣﺒﺎ ﺑﺮ ﺩﻝ ﺍﺑﺮﯼ ﻫﻮﺍ

ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻫﺴﺘﯽ ﺑﺎﺵ

ﺁﺳﻤﺎﻧﺖ ﺁﺑﯽ

ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻟﺖ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺧﺎﻟﯽ

saeed220
saeed220
۱۳۹۳/۱۰/۲۳

عاشق نشدی زاهد ، دیوانه چه می دانی

در شعله نرقصیدی ، پروانه چه می دانی

لبریز می غمها ، شد ساغرِ جان من

خندیدی بگذشتی ، پیمانه چه می دانی



یک سلسله دیوانه ، افسون نگاه او

ای غافل از آن جادو ، افسانه چه می دانی

من مست می عشقم ، و از توبه که بشکستم

راهم مزن ای عابد ، می خواره چه می دانی



تا چند فریبی خلق با نام مسلمانی

عاشق شو و مستی کن ، ترک همه هستی کن

سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی

ای بت نپرستیده ، بت خانه چه می دانی



تو سنگ سیه بوسی ، من چشم سیاهی را

مقصود یکی باشد ، بیگانه چه می دانی

تا چند فریبی خلق ، با نام مسلمانی

سر بر سر سجاده ، می خوردن پنهانی



روزی که فرو ریزیم بنیاد تعصب را

دیگر نه تو مانی ، نه ظلم و پریشانی

arezoo080080
arezoo080080
۱۳۹۳/۱۰/۲۳

مادري ، براي ديدنِ پسرش به محلِ تحصيل اون يعني لندن رفت !

اونجا بود که متوجه شد يه دخترِ انگليسي با پسرش هم اتاقه !

مثلِ همه ي ماماناي مسئولِ ايراني کلي مشکوک شد ،

اما مسعود گفت : من ميدونم چه فکري ميکني مامان !

ولي ‘’ويکي ‘’فقط هم اتاقيه منه !

يه هفته بعد از برگشتن مامانِ مسعود ، ويکي به مسعود گفت :

از وقتي مامانت رفته قندونِ نقره ي من گم شده !

يعني مامانت اونو برداشته ؟

مسعود گفت : غيرممکنه ولي بهش ايميل ميزنم !

تو ايميل خودش نوشت :

مامان عزيزم ! من نميگم شما قندونو از خونه ي من برداشتي ،

و درضمن نميگم که برنداشتي ! اما واقعيت اينه که از

وقتي شما رفتي تهران , قندون گم شده !

با عشق ... مسعود !

روز بعد ايميل مادرِ مسعود :

پسر عزيزم! من نميگم تو با ويکي رابطه داري،

و در ضمن نميگم که رابطه نداري !

اما واقعيت اينه که اگه اون حداقل يه شب تو تخت خوابِ خودش ميخوابيد ، حتما تا حالا قندونو پيدا کرده بود !

با عشق ... مامان !
ینی عاشق مامانای گلم ک وقتی بخوان مچ بگیرن هیچ جوره نمیتونی در برییی...ب سلآمتیه همشون(laugh)(laugh)(laugh)

arezoo080080
arezoo080080
۱۳۹۳/۱۰/۲۳

در دوران هخامنشیان سال کبیسه وجود نداشت همیشه اسفند ماه 29 روز بوده،در تقویم آن زمان هر چهار سال یک روز ذخیره میشد و طی 120سال یک ماه ذخیره داشتند که آن سال را بجای 12ماه،13 ماه اعلام میکردند،در ماه سیزدهم هیچکس کار نمیکرد همه با خرج حکومت جشن میگرفتند بنابراین مردم در حق هم دعا میکردند که 120سال عمر کنند تا حداقل یک جشن یک ماهه را ببینند.!!!
(فلسفه ى انشاالله 120 ساله شى)

Skyboy21
Skyboy21
۱۳۹۳/۱۰/۲۳

زندگی باید کرد

گاه با تلخی راه

گاه با یک گل سرخ

گاه با یک دل تنگ

گاه باید رویید در میان باران

گاه باید خندید با غمی بی پایان