بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    e

  • تعداد نظرات : 0
  • ارسال شده در : ۱۳۹۱/۰۸/۱۷
  • نمايش ها : 486

خواب دیدم از تو دور شدم وای که عجب خواب بدی گفتم بیا با هم بریم گفتی که راهو بلدی هر چی صدات کردم نرو اما به جایی نرسید یکی یه جا فریاد میزد دیوونه از قفس پرید ساعت و لحظه هام گذشت چشام به کوچه خیره بود من منتظر بودم بیای خیلی دلم تنگ شده بود صبح که رسید بیدار شدم دیدم یه نامه روی در نوشته بودی که سلام مدتی رو میری سفر بغضی نشست توی گلوم خوابم یا این حقیقت بازم صدات کردم ولی دیدم سکوت جوابته گفتم که شاید این سفر تموم میشه همین روزا دوباره باز میبینمش چه خوش خیال بودم خدا روزا مث یه دیوونه پرسه زدم تو کوچه ها شبا یه گوشه از اتاق گریه و آه بی صدا مثل همون خواب سیاه رفت و منو تنها گذاشت گفتن این قصه تلخ ارزش خوندن و که داشت

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !