بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
خلوتگاهی خیالی...
- تعداد نظرات : 33
- ارسال شده در : ۱۳۹۴/۱۲/۱۶
- نمايش ها : 1527
هیچ وقت دنیا را دوست نداشتم.
شاید بهتر است بگویم محدودیت را دوست نداشتم.
بزرگ ترها همیشه به من میگفتند مرگ پایان محدودیت هاست...
میگفتند محدودیت یعنی اسارت روح
اما من برای پرواز دادن روحم نیازی به مرگ ندارم...
نه حتی خواب
و نه حتی تنهایی
تنها یک جرقه کافیست.
تا بروم به دنیاهایی ناشناخته... دنیایی که تنهای تنها مال من است.
هیچ کس این جا را نمیشناسد و نمیداند...
چطور شد که اینجا؟
یک کلبه ی کوچک متروکه...وسط دل جنگلی وحشی
کلبه ای که از شیار های کوچک بین سقف، باریکه های نور به داخل پناهگاهم میتابد.
حیات وحش وارد کلبه هم شده است... نصف دیوارها پوشیده از برگ های سبز و کوچک
که در پاییز برگ ها طلایی رنگ میشوند. طلایی با تلفیقی قرمز، نارنجی و یا حتی سبز
اما الان سبز سبز هستند. سبز تازه
پرتوهای باریک نور آفتاب، در داخل خانه ام می رقصند...
انعکاس نور از کریستال بزرگ آویزان از سقف... کریستالی که عمرش برایم به 200 سال میرسد. قدیمی...بزرگ... سنگین
نصف کریستال را نیز گل های نیلوفر سفید وحشی پوشانده اند.
در تنها گوشه ی اتاق که هیچ گیاهی دیوار را نمیپوشاند، قهوه ای سوخته ی دیوار چوبی کلبه خودنمایی میکند.
میز وسط تنها اتاق کلبه شلوغ است... در هم و بر هم.
قلموهایم همه پخش و پلا
بوم های نقاشی روی هم تلنبار شده اند.
باد می آید...نسیم نیست، اما طوفان هم نیست...تنها باد خالی
بادی که وقتی از پنجره های بدون شیشه ی کلبه رد میشوند، کلبه پر میشود از صدای سوتی آرام و شیرین و همیشگی
موسیقی نیست
هیچ وقت برایم موسیقی ترسیم نشد.
بیشتر یه صدای آشنا
یه روند.. که بوده و هست، آرامش بخش.
چیزی که باید باشد.
همیشه هم یک ساندویچ نان تست با کره بادوم زمینی و مربای توت فرنگی یک گوشه ی آن خانه پیدا میشود.
بوی نان تست... بوی بادوم زمینی، بوی رنگ و بوی جنگل
خلوتگاهم همیشه این بوها را میدهد.
کلبه ایوان ندارد.
فقط همان یک کلبه ی متروکه است.
اما من آن بیرون، جایی که میشود هنوز به عنوان حیاط آن خانه دانست، یک صندلی راحت گذاشته ام.با ملافه ای سرمه ای رنگ خنک رویش...
شب که میشود، با لیوانی بزرگ پر چای سبز و لیمو، مینشینم و در دل تاریکی، مسیر ستاره ها را تا صبح دنبال میکنم...
و روز بعد،
دوباره
جرقه ای دیگر...
و جرقه ای دیگر
.
.
.
Emma
برای آدمها
چه آنهاکه برایت عزیزترند
چه آنهاکه فقط دوستند
خاطره های خوب بساز
آنقدر خوب باش
که اگر روزی هرچه بود گذاشتی و رفتی
درکنج قلبشان
جایی برایت باشد
تا هرازگاهی بگویند:کاﺵ بود…
قوی ترین تخیلات معمولا توی جبرانگیزترین محدودیت ها شکل می گیرن
با تخیلاتت رها کردی خودتو از زندان درونت
مرسی لذت بردم واقعا
عیبی نداره
شما هم خلوتگاهی خیالی بسازین
البته بدون ساندویچ کره بادوم زمینی
هیچوقت دنیا رو دوست نداشتم بادوم زمینی هم
به به
ممنونم که گفتی صبایی... {trol2} حواسم نبوده {17}
حرفت کاملا درسته {h3}
:baghal
بخوبی محیط رو تصویرسازی کرده با کلمات:)
یه پیشنهاد فقط، اون آهر دو تا کلمه ی" دونست" و "میشه" با کل متنت که رسمیه همخونی نداره.البته جسارتا.
و دیگه اینکه منم قبول ندارم که مرگ پایان محدودیت هاست:)
خودمون رو گول نزنیم و با این حرف تسلی ندیم، بلکه برای برداشتن محدودیت ها در همین فرصت زندگی، همه تلاشمون رو بکنیم:)
مرسی اما جان:-*
مرسی
ممنونم که گفتی صبایی... حواسم نبوده
حرفت کاملا درسته
خیلی مفهوم و قابل تصور بود.چرا میگین نامفهومه؟
بخوبی محیط رو تصویرسازی کرده با کلمات
یه پیشنهاد فقط، اون آهر دو تا کلمه ی" دونست" و "میشه" با کل متنت که رسمیه همخونی نداره.البته جسارتا.
و دیگه اینکه منم قبول ندارم که مرگ پایان محدودیت هاست
خودمون رو گول نزنیم و با این حرف تسلی ندیم، بلکه برای برداشتن محدودیت ها در همین فرصت زندگی، همه تلاشمون رو بکنیم
مرسی اما جان
بلاد کفر!
دوست دارم برم
خیلی جاها موندن که میخوام برم
نه نمیشناختم تا چند دقیقه پیش که یه سرچ کردم
خیلی خوب بودن کاراش واقعا
دمشون گرم
کی؟
چی؟
منم برد به تخیلاتم..منم همیشه آرزوی زندگی توی کلبه توی جنگل رو داشتم هنوزم دارم:هوف..نمی گم..شاید خنده دار باشه:d...باشد همان در ذهنم..اگر واقع شد میگم....با همش موافقم به جز کریستال رو سقف...به جاش سقف شیشه ای باشه واسه من..لطفا{trol20}
یاد نوجوونیام افتادم..من عاشق داستانای ژول ورن بودم...غرق می شدم تو داستاناش..یادش بخیر...دوس دارم باز بخونم کتاباشو....:هوف
:-*
ممنون مینایی
علاقه ی خاصی به کریستال های خیلی بزرگ و قدیمی دارم
علاقس دیگه
دوباره بشین بخون دو ماه دیگه
دیده میشن... :)
منم تجربه شب فوق العاده رو داشتم..البته نه تو بلاد کفر...توی جزیره هرمز.....چند شب کنار دریا خوابیدیم...فوقالعاده بود..حس می کردم تو این دنیا نیستم....اصلا جزیره هرمز فوق العاده س...خاکش..دریاش..آدماش..صدفاش...سنگاش....اصلا آدمو از زمین می کنن.....نمی دونم رفتی یا نه...احمد نادعلیانم نمی دونم می شناسی یانه...هنر محیطی میکنه خیلی از کاراش تو جزیره هرمزه.یه موزه هم داره اونجا..خیلی هنرمند باحالیه
اگه شد چرا که نه {e}
میبرمتون بعد خودم میام همخونه :d
میگم چقدر شیک و پیکه....
جانم به تخیلاتتعالی بود....خیلی هم شیک بود البته و خارجی...
منم برد به تخیلاتم..منم همیشه آرزوی زندگی توی کلبه توی جنگل رو داشتم هنوزم دارم..نمی گم..شاید خنده دار باشه...باشد همان در ذهنم..اگر واقع شد میگم....با همش موافقم به جز کریستال رو سقف...به جاش سقف شیشه ای باشه واسه من..لطفا
یاد نوجوونیام افتادم..من عاشق داستانای ژول ورن بودم...غرق می شدم تو داستاناش..یادش بخیر...دوس دارم باز بخونم کتاباشو....
اگه شد چرا که نه {e}
میبرمتون بعد خودم میام همخونه :d
باشه دیگه پس منم میام :-D :-D
آمریکاس
اگه شد چرا که نه
میبرمتون بعد خودم میام همخونه
دیده میشن... :)
منم میام دفعه بعد ^_^
لطف دارین
متن احساسی بود مثلا!
ترجیح میدم تو تخیلم زندگی کنم بجای واقعیت
توی تخیلم برای خودم خونه ای ساختم :)
و براتون ترسیمش کردم.
بازم ساده تر؟ :d
دختره خل و چل
یبار بچگیام رفتم کمپ...شبای اونجا از بین درختا خوشگل ترین آسمون زندگیمو دیدم
دیده میشن...
تو جنگل وحشی وسط شاخه و برگ ها چطوری مسیر ستاره هارو دنبال میکنی :O
به جون خودم{12}
خب...
ترجیح میدم تو تخیلم زندگی کنم بجای واقعیت
توی تخیلم برای خودم خونه ای ساختم
و براتون ترسیمش کردم.
بازم ساده تر؟
از اول تا آخر
به جون خودم
این دیگه مفهومش چیه؟
شما چی شده؟
مجبوری قلمبه سلمبه بنویسی؟{5}
کجاشو سردرنیاوردین کمک کنم؟
:O
هر چی زور زدم سر در نیاوردم
مجبوری قلمبه سلمبه بنویسی؟
چی شده؟