متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


درزمان حضرت سلیمان(ع) مردی که چهره اش زرد شده و لبهایش کبود شده بود

خود را نزد حضرت سلیمان رساند و

گفت: ای پیامبر خدا به من پناه بده! حضرت سلیمان پرسید چه شده است؟

او گفت :عزرائیل با خشم به من نگاه کرد.من میترسم.

حال ازشما تقاضای عاجزانه دارم که به باد فرمان بدهید تا مرا به هندوستان ببرد

و ازدست عزرائیل رهایی یابم.

حضرت سلیمان به باد دستور داد او را به هندوستان ببرد.

ساعتی بعد حضرت سلیمان عزرائیل را دید و

گفت: چرا به آن مرد بینوا خشم آلوده نگاه کردی و باعث شدی از وطن خود

آواره گردد؟

عزرائیل گفت: خدا فرموده بود که من جان او را در هندوستان بگیرم.

وقتی  اورا در اینجا دیدم ٬ در فکر فرو رفتم.

حیران شدم که چگونه جان اورا در هندوستان بگیرم٬ در حالیکه او اینجاست.

او از چهره تعجب انگیز من ترسید٬من اصلا نگاه غضب آلود به او نکردم!!

خداوند در قرآن٬ در سوره جمعه٬آیه ۸ فرمود:

* قل انّ الموتَ الّذی تَفِرّون مِنه فٳنه ملاقیکُم...*

ای رسول ما٬بگو مرگی که از آن فرار میکنید سرانجام به  سراغتان آمده و شما

را ملاقات خواهد کرد.


به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


ѕнєуɗα
ارسال پاسخ