بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
خاطرات علی بهجت
- تعداد نظرات : 0
- ارسال شده در : ۱۳۹۴/۰۴/۰۷
- نمايش ها : 297
در مورد لطافت ایشان اگر خاطره ای دارید بفرمایید.
ج) ایشان بارها هر چی را ما توی منزل از این جوجه حیوانات کوچولو بود، هر چی بود، نه حالا جوجه، همه چیزها، این قدر رئوف بود که یکی از جهتی که فکر ایشان را به خودش مشغول کند، امورات این حیوانی است که تو منزل آمده. این باید تأمین بشود. نه این که حالا دستور بدهد تأمین کنید تمام بشود. یا مثلاً تقاضا کند که... دائماً این را میخواست کنترل کند و ما میخواستیم ایشان افکارش خالی باشد، به عبادتش برسد، به مطالعه اش برسد، نگران چیزی نباشد. نخیر. حالا که میآمد، به اینها غذا دادید؟ حالا یک جعبه کوچولو چهار تا جوجه مرغ تویش هست. از این جعبه های یک وجب در یک وجب. از این جعبه شیرینی ها. حالا گذاشتیم تو گوشه اتاق، هوای زمستان است مثلاً فرض کنید گذاشتیم آن گوشه اتاق است. خب اینها غذایشان را خوردند؟ اینها هست؟ خب حالا شاید آنجا دلشان گرفته باشد. باز کن بیایند توی اتاق یک گشتی بزنند! ساعت دوازده شب است! آقا مگر اینجا جای مرغ است؟! همین هم که اینجا آمده باید خدا را شکر کند. یک باری گذاشتم اینها را بیرون که دیگر ایشان گفتند هوا امشب شاید نزدیک صبح سرد بشود چرا اینها را بیرون گذاشتی؟ تازه هم شاید گربه بیاید اینها را بخورد. گفتم خب خدا اینها را خلق کرده گربه بخورد. گربه باید چی بخورد؟ از همینها بخورد. یک نگاه عاقل اندر صفیحی کرد، انگار این گربه یک انسانی را میخواهد بخورد! پا شد و رفت خودش آنها را برداشت آورد. خوردش رفت. دید که ما یک خرده با طنز داریم رفتار میکنیم. اصلاً تحمل این را نداشت حتی یک جوجه، حتی مگس. تو خانه صبح، صبحانه، شام، مگس را دائماً با عصایش رد میکرد. گاهی با بادبزن تابستان رد میکرد. خب اگر من اشتغالاتم طوری بود زودتر متوجه میشدم، میآمدم با یک پیف پاف مسائل را حل میکردم و این طوری نباشد. وقتی که نبود خب اینها بودند یک چند تایی روی غذا ایشان نمی خواست بنشیند. اینها را هی میپراند. من با یکی از این مگس کشها اینها را میزدم. میگفت اینها را نکش، بیرون کن. بار دوم باز هم میزدم. سوم میزدم. میگفت نگفتم اینها را نکش، اینها را بیرون کن؟ میگفتم حاج آقا من اینها را بیرون کردم. با یک نگاه این جوری، این چه جور بیرون کردن است؟ گفتم ما از حیات و زندگی بیرون کردم رفت! ما این قدر کارگر نداریم که بیاید اینها را هی بیرون کند. حالا من تعبیرات مفصلی راجع به قضیه داشتم به حاج آقا که حاج آقا مگس اسم عربیش زباب است. از هر طرف برود دوباره همان جا برمی گردد. ما کارگر نداریم که هر دقیقه اینها را بیرون بکند. لذا ما سعی میکردیم... اصلاً تو زندگیش میخواست مگسی کشته نشود. مگس کشته نشود. دیگر حالا حساب بقیه کارها را شما بکنید. و حتی شب، نصف شب. توی هوای سرد اصرار داشت که مرغی باشد، خروسی توی خانه باشد. خروس معمولاً مقید بود باشد. این خروس را نصف شب هم شده است گاهی میخواست برود، میخواست خاطرش جمع بشود میرفت سر میزد که این جایش خوب است. سردش نشود. سرما نخورد. حالا خودش هم باید یکی مواظب باشد. حالا دنبال آن میرفت. خیلی عصبانی میشدیم. خیلی تحملش برای ما مشکل بود. آقا آخر این کارها را چرا با خودتان میکنید؟ چرا فقط موذی برایش بد بود که دستور بود آن موذی رفع بشود. در غیر موذیش کاری نداشت و پذیرایی آنها را هم حرفی نداشت. حتی این اندازه که پاشود برود تو هوای سرد گوشه حیاط برود، چلوکباب هم باشد ما حاضر نبودیم برویم برداریم بیاوریم بخوریم. ایشان پا میشد برود این را بپوشاند که پوشیدن اینها ممکن است یادتان رفته باشد. آقا خب میپرسیدید. نه من گفتم شاید یادتان رفته باشد. همین اندازه هم به کسی تحمیل نمی خواست بکند.
حجتالاسلام و المسلمین علی بهجت
نخستین نظر را ایجاد نمایید !