توجه !
عضویت در کانال تلگرام همخونه
(کلیک کنید)
بلاگ كاربران
مرگ ديگر افسانه نيست...حیف! ناغافل دستي دراز از تاريک مي شود يکي را مي برد جايی که جايی نيست يکي که عزيز و نزديک است و تا همين ديروز بود زندگي به مرگ گفت چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ي تو گريه ي من است ؟ مرگ حرفي نزد زندگي دوباره گفت : من با آمدنم خنده مي آورم و تو گريه من با بودنم زندگي مي بخشم و تو نيستي مرگ ساکت بود زندگي گفت رابطه ي من و تو چه احمقانه است زنده کجا ، گور کجا ؟ دخمه کجا ، نور کجا ؟ غصه کجا ، سور کجا ؟ اما مرگ تنها گوش مي داد
نظرات دیوار ها
نخستین نظر را ایجاد نمایید !