دیوار کاربران


hadel
hadel
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

برای خودت زندگـــی کن

کسی که تـو را " دوست" داشته باشد ...

با تـو " می مانـد "

برای داشتنت " می جنگد "

اما اگر دوستت نداشته باشد به هر بهانه ای می رود ...!

+5

amiralii62
amiralii62
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

من را ببین!

نگاهم را بخوان...

می دانم!

به دلم افتاده...

من را ، از هر طرف

که بخوانی ام!

نامم بن بستیس، بر دیواری بلند

من ، سالهاست

دل بسته ام به طنابی،

که هروز لباس عشق، نم چشمانش

خیس میکند!

و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن

می کند!

به فال نیک گیرم...

برایـم،

به دروغ

پایت را میکشی

وسط ، تمام بازی های کودکانه...

معـرکه میگیری

و چه کودکـانه، هربار

بیشتــر بـاور میکنـم ،

لباسهای خیست را،

من ته کوچه!

در انتظارت نشسته ام!

MYRA_AMIR
MYRA_AMIR
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

سلاااااااااااااااااااام خانومی
عصرت زیبا و شیک

{H

+5

tanhaa21
tanhaa21
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

ببین گوش کن :
فرقی نمیکنه من و تو متولد کدوم برج سالیم ،
مهم اینه که اگه تو نباشی من همیشه برج زهرمارم . . .

5+

nazgol25
nazgol25
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.
باغ بی برگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاکِ غمناکش.
سازِ او باران، سرودش باد.
جامه اش شولای عریانیست.
ورجز،اینش جامه ای باید .
بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .
گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .
باغبان و رهگذران نیست .
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،
ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛
باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟
داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .
باغ بی برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .
پادشاه فصلها ، پائیز .

nazgol25
nazgol25
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

از چهره طبيعت افسونكار
بر بسته ام دو چشم پر از غم را
تا ننگرد نگاه تب آلودم
اين جلوه هاي حسرت و ماتم را
پاييز اي مسافر خاك آلوده
در دامنت چه چيز نهان داري
جز برگهاي مرده و خشكيده
ديگر چه ثروتي به جهان داري
جز غم چه ميدهد به دل شاعر
سنگين غروب تيره و خاموشت ؟
جز سردي و ملال چه ميبخشد
بر جان دردمند من آغوشت ؟
در دامن سكوت غم افزايت
اندوه خفته مي دهد آزارم
آن آرزوي گمشده مي رقصد
در پرده هاي مبهم پندارم
پاييز اي سرود خيال انگيز
پاييز اي ترانه محنت بار
پاييز اي تبسم افسرده
بر چهره طبيعت افسونكار

nazgol25
nazgol25
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

*آخرین شعر مرا قاب کن و پشت نگاهت بگذار*

*تا که تنهایی ات از دیدن آن ، جا بخورد*

*و بداند که دل من با توست ، در همین یک قدمی!*

nazgol25
nazgol25
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

*گفتی که چو خورشید زنم سوی تو پر*

*چون ماه شبی می کشم از پنجره سر*

*اندوه که خورشید شدی تنگ غروب*

*افسوس که مهتاب شدی وقت سحر*

nazgol25
nazgol25
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

ترسم اين است که پاييز تو يادم برود
حس اشعار دل انگيز تو يادم برود

ترسم اين است که باراني چشمت نشوم
لذت چشم غزلخيز تو يادم برود

بي شک آرامش مرگ است درونم،وقتي
حس از حادثه لبريز تو يادم برود

من به تقويم خدايان زمان شک دارم
ترسم اين است که پاييز تو يادم برود

با غزلها ت بيا چون همه چيزم شده اند
قبل از آني که همه چيز تو يادم برود

nazgol25
nazgol25
۱۳۹۳/۰۷/۱۶

پاييز، تصويري
رؤيايي و زيباست
مانند افسون است
مانند يك رؤياست