دیوار کاربران


Amir_omidi
Amir_omidi
۱۳۹۹/۱۰/۲۹

در هیاهوی زندگی دریافتم چه دویدن هایی که فقط پاهایم را از من گرفت در حالی که گویی ایستاده بودم و چه غصه هایی که سپیدی موهایم را حاصل شد در حالی که قصه ای کودکانه بیش نبود دریافتم کسی هست که اگر بخواهد می شود و اگر نه نمی شود به همین سادگی…

dada1animal
dada1animal
۱۳۹۵/۱۲/۱۷

ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ناشنوا ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺸود ﺭﻗﺼﯿﺪ
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفت
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد
ﻭﻟﯽ
ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ،ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ،ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ .
یک ضرب المثل چینی می گوید برنج سرد را می توان خورد،
چای سرد را می توان نوشید اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد.

داش غیرت...................

0Arta
0Arta
۱۳۹۵/۱۱/۱۶

حسِ مدادِ سفیدیُ دارم کِ بینِ بیستُ چهارتارنگ همیشع بی استفادع میمونع...

♡*.*

+5

dada1animal
dada1animal
۱۳۹۵/۰۹/۱۵

عشق اگر در کار دل بستن کمی انصاف داشت

من به او مومن نبودم او به من کافر نبود

داش غیرت.....................

dada1animal
dada1animal
۱۳۹۵/۰۹/۱۲

مـــــــن یـــــــه فـــــــایتـــــرم➣➣

بـــسلامتـــی فــــــایــــــتــــــری کـــه

تــــو خیـابــون یـــه بچــــــه ســوســول

چــــپ چــــپ نـــگاهـــش میــکنـــه

یــــه لبخنـد میــزنـــه و از کنـــارش رد میــشه

داش غیرت.....................

0Arta
0Arta
۱۳۹۵/۰۸/۰۴

اگر یه تفنگ با دو تا گلوله داشتم
و توی یه اتاق با هیتلر و بن لادن و تو بودم؛
به تو دو بار شلیک میکردم!


peyman0082
peyman0082
۱۳۹۵/۰۶/۲۱


0Arta
0Arta
۱۳۹۵/۰۶/۰۷

اولِش خدا بزرگه

وسطاش باید ببینیم قسمت چی میشه

آخرشم حتما حکمتی توش بوده

+5

0Arta
0Arta
۱۳۹۵/۰۲/۱۴

انسان دو سال نياز دارد تا حرف زدن بياموزد
ولی
پنجاه سال طول ميكشد تا سكوت راياد بگيرد!

+5

saeed1360
saeed1360
۱۳۹۴/۰۵/۲۹

گاهی آنقدر بدم می آید

که حس می کنم باید رفت

باید از این جماعت پُرگو گریخت

واقعا می گویم

گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا

حتی از اسمم، از اشاره، از حروف،

از این جهانِ بی جهت که میا، که مگو، که مپرس!

گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا،

گوشه ی دوری گمنام

حوالی جایی بی اسم،

بعد بی هیچ گذشته ای

به یاد نیارم از کجا آمده، کیستم، اینجا چه می کنم.

بعد بی هیچ امروزی

به یاد نیاورم که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست.

گاهی واقعا خیال می کنم

روی دست خدا مانده ام

خسته اش کرده ام.

راهی نیست

باید چمدانم را ببندم

راه بیفتم... بروم.

و می روم

اما به درگاه نرسیده از خود می پرسم

کجا...؟!

کجا را دارم، کجا بروم؟