دیوار کاربران


hadi2008jjg
hadi2008jjg
۱۳۹۳/۰۴/۰۵

اسمش را می گذاریم دوست مجازی
اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته
خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد
وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش
وقتی در صحبت هایم به عنوانِ دوست یاد می شود
مطمئن می شوم که حقیقیست
هرچند کنار هم نباشیم
هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم،
من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم
هرکجا که باشد...

hadi2008jjg
hadi2008jjg
۱۳۹۳/۰۴/۰۵

اسمش را می گذاریم دوست مجازی
اما آنسو یک آدم حقیقی نشسته
خصوصیاتش را که نمی تواند مخفی کند
وقتی دلتنگی ها و آشفتگی هایش را می نویسد
وقت می گذارد برایم، وقت می گذارم برایش
وقتی در صحبت هایم به عنوانِ دوست یاد می شود
مطمئن می شوم که حقیقیست
هرچند کنار هم نباشیم
هرچند صدای هم را هم نشنیده باشیم،
من برایش سلامتی و شادی آرزو دارم
هرکجا که باشد...

parham36
parham36
۱۳۹۳/۰۳/۲۹

خداوندا؛ دقیق یادم نیست آخرین بار

کی خود را پیدا کردم؛

اما خوب یادم هست؛

هر گاه که گم شدم؛

دستم در دست تو نبود ...

↩ᄊªフ¡Ð☯
↩ᄊªフ¡Ð☯
۱۳۹۳/۰۳/۲۹

تا رفته ای ، شمار شب و روزها کنم

ایام عمر من همه یوم الحساب بود !

╝◀+5

Nilsa
Nilsa
۱۳۹۳/۰۳/۲۹

تنهایی ام را کســی شریک نیست مطمــــئن باش .... دستِ احتــــیاج به سمت ِتــــو که هیـــچ به سمت ِ خودم هم دراز نخواهم کرد...

Nilsa
Nilsa
۱۳۹۳/۰۳/۲۷

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی

دست زیبائی را خواهد گرفت.

روزی که کمترین سرود

بوسه است

omid1392
omid1392
۱۳۹۳/۰۳/۲۷

رسوده ی دل
کاش می توانستم با یک سلام ساده در آغاز این نامه ها خط کشم بر هرچه فاصله هست از دستان من تا لمس بودنت
می بینی؟ دیگر حتی سلام هم برای من که دور از تو مانده ام واژه ی دلنشینی نیست … چرا که با هر درود به یاد می آورم که روزی تورا بدرود گفته ام و غرق می شوم در آرزوی شیرین آن ساعت که تا نهایت هستی عشق، کنارم باشی و هیچ گاه نیازمند سلامی دوباره نشویم
با این همه اگر سلام را کنار بگذارم، در سطرهای نامه هایم چه بنویسم من که می ترسم از رسیدن به واژه ی خداحافظ ؟؟!
این روزهای بودن و نبودنت، چیزی در سینه ام عجیب دلتنگ تو می شود و گاه میان لحظه هایی که مانده در سکوت یک بغض، به نفس نفس می افتد از اضطراب عشق و آنقدر بی قرار و آشفته می تپد که احساس می کنم در این جسم، دیگر جایی برای این همه احساس نیست
می بینی مرا که چگونه با حال و روزی پریشان تر از مجنون و چشمانی لبریز عشق که جهانی را به نظاره می نشاند، رسوای آدم شده ام و ستوده ی عالم؟!
عالمی که بر پایه ی عشق تکیه کرده و می داند که بود و نبود عشق یعنی بود و نبود او
… و اما اعتراضی نیست بر آدمیان؛ این فرزندان فراموشکار که از آن همه عشق تنها نامی را یدک می کشند که برایشان شبیه ” نمی دانم” معنا می شود
اگر خوب گوش دهی می شنوی که حکایت شیفتگی ام هرشب میان ستارگان این سو و آنسو سرک می کشد و آسمانت را سرشار می کند از تلألؤ عشق
و با این همه هنوز نامت را با واژه های سکوتم نجوا می کنم مبادا که به گوش شیطان برسد و آتش کینه اش میان قلب من و توجدایی بیاندازد
اما تو …. یادت نرود در جواب فریادهای بی صدایم لبخند بزنی!
خوب من ، باز هم بخند . بخند تا صدای شیون شیطان ، خدا را هم به خنده بیاندازد و آنوقت در سایه ی تبسمش لحظه هایمان را نقشی از عشق و ایمانی ابدی بزنیم
حالا بگذار همین جا که هنوز لبخند برلب داری نامه ام را پایان برم تا شادی ات در قاب لحظه هایم همیشگی شود
اما اگر باز هم دلتنگ حرفهایم شدی، چشمانت را ببند و سرت را بگذار بر شانه هایی که اینجا دور از تو مانده اند و خوب خوب گوش بسپار بر من، که تا هر کجا که بخواهی با تو از عشق سخن خواهم گفت.
نه ! خداحافظ نمی گویم … من هنوز برایت از جنون قصه ها دارم …
دستانم را رها مکن … که دیوانه ها پایان نمی شناسند.

parham36
parham36
۱۳۹۳/۰۳/۲۷

زن، زندگیـست
و
مـرد، امنیت
و چه خوب می شود وقتی
مـردی تمامِ مردانگیش را خـرجِ
امنیتِ زندگیـش کُند
و چه زیبـا می شود وقتی
زنی تمامِ زندگیش را خرج
غرورِ امنیتش کُند ...