بلاگ كاربران


هرچه دل تنگت می خواهد بگو

دو خط موازی

سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!!

 

 خط اولي به دومي گفت

 

ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!!

 

دومي قلبش تپيد و لرزان گفت :

 

 بهترين زندگي!!! 

 

 در همان زمان معلم بلند فرياد زد :

 

 " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند"

 

 و بچه ها هم تکرار کردند: ....

 

دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند

 

 مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن

 

 به ديگري خود را بشکند !!  

[ شنبه نهم شهریور 1392 ] [ 11:50 ] [ nazanin ] [ نظر بدهید ]

مداد سفید

  

  

مداد سفيد…

  

همه مداد‌رنگی‌ها مشغول بودند…

 

به جز مداد سفید!

 

هیچ کسی به او کاری نمی‌داد…

 

همه می‌گفتند: “تو به هیچ دردی نمی‌خوری!!!”

 

یک شب که مداد‌رنگی‌ها توی سیاهی کاغذ گم شده بودند، مداد سفید تا صبح کار کرد…

 

ماه کشید،

 

     مهتاب کشید،

 

               و آنقدر ستاره کشید که کوچک و کوچک‌تر شد…

 

صبح توی جعبه‌ی مداد‌رنگی‌ دیگر مداد سفیدی نبود!

 

جای خالی او با هیچ رنگی پر نشد…

 

         هیاهوها گاهی گیج می‌کند آدم را…

 

         آنقدر که فکر می‌کنی شاید واقعا خبری در این شلوغی‌ها هست!

 

         گاهی هم شاید خودت را انداخته باشی وسط شلوغی‌ها و دیده باشی واقعا خوب نیست.

 

        گاهی هم شاید به جایگاه کسی در همان هیاهوها و رنگ‌ها حسرت خورده باشی.

 

 

         در آن وقت‌ها تو همان مداد سفیدی…

  

         در این دنیا به جای آنکه جای دیگران را بگیری، بگرد و جای خودت را پیدا کن!

 

        وقتی دیگران در هیاهوی کارهایشان مشغولند، تو بگرد و کار خودت را پیدا کن!

 

        ماه بکش!

 

                 مهتاب بکش!

 

 

                           ستاره بکش!

 

                                         &nb sp; زیبا بکش

 

                                         &nb sp;                امشب شبیه  ...

[ سه شنبه بیست و دوم مرداد 1392 ] [ 23:42 ] [ nazanin ] [ 55 نظر ]

جای خالی ام...

 

 

 

روزیـ می رسد بی تفاوتیـ هایتـ را...

 

 

با جایـ خالی امـ حس میکنیـ...

 

 

و شاید در دلتـ با بغض بگوییـ:

 

 

(کاشـ اینجا بود!)...

 

 

آن وقت است کهـ میفهمیـ چقدر زود دیر میشود!!!

[ یکشنبه بیستم مرداد 1392 ] [ 18:44 ] [ nazanin ] [ 40 نظر ]

گنجشک ....

 

نگاه ها هراسان به ابراهیم و آتش بود. در این میان گنجشکی

 

 به آتش نزدیک می شد و بر می گشت.

 

از او پرسیدند: ای پرنده چه کار می کنی؟

 

پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه آبی است و من مرتب نوک خود

 

 را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم.

 

گفتند: ولی حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می توانی بیاوری

 

بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد.

 

گفت: من شاید نتوانم آتش را خاموش کنم اما این آب را می آورم

 

 تا آن هنگام که خداوند از من پرسید وقتی که بنده ام را بدون گناه

 

 در آتش انداختند تو چه کردی؟

 

پاسخ دهم: هر آن چه را که از توانم بر می آمد ...

 

**** و خوشا به حال گنجشکان سرفراز  ******

[ سه شنبه پانزدهم مرداد 1392 ] [ 21:30 ] [ nazanin ] [ 10 نظر ]

ازجنس خودمان

 

به درختان جنگل گفتم:

 

رنجش شما از آهنی به نام تبر

 

چیست؟

 

گفتند:

 

رنجش ما از آن نیست،

 

از دسته اش است که از جنس خودمان است...

[ یکشنبه سیزدهم مرداد 1392 ] [ 19:37 ] [ nazanin ] [ 7 نظر ]

عشق و دیوانگی

زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود.

 

فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.

 

ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!

 

 

(ادامه مطلب)


ادامه مطلب
[ جمعه چهارم مرداد 1392 ] [ 17:21 ] [ nazanin ] [ 3 نظر ]

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او

 

 

نشان دهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند .

 

 

 آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند .

 

 

در راه بازگشت و در پایان سفر ، مرد از پسرش پرسید : نظرت در مورد

 

 

مسافرت مان چه بود ؟ پسر پاسخ داد : عالی بود پدر !....

 

 

پدر پرسید : آیا به زندگی آن ها توجه کردی ؟

 

 

پسر پاسخ داد: فکر می کنم !

 

 

پدر پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ 

 

 

پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی گفت : فهمیدم که ما در خانه

 

 

یک سگ داریم و آن ها چهار تا . ما در حیاط مان فانوس های تزئینی داریم

 

 

و آن ها ستارگان را دارند . حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما

 

 

باغ آن ها بی انتهاست !

 

 


در پایان حرف های پسر ، زبان مرد بند آمده بود . پسر اضافه کرد

 

 

 متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعأ چقدر فقیر هستیم

 

[ یکشنبه سی ام تیر 1392 ] [ 1:57 ] [ nazanin ] [ 6 نظر ]

دست

 

دست همیشه برای زدن نیست

 

 

کار دست همیشه مشت شدن نیست

 

 

دست که فقط برای این کار ها نیست

 

 

گاهی دست میبخشد...

 

 

نوازش میکند …

 

 

احساس را منتقل میکند...

 

 

گاهی چشمها به سوی دست توست

 

 

دستت را دست کم نگیر

 

 

(دکتر شریعتی)

[ شنبه بیست و نهم تیر 1392 ] [ 16:36 ] [ nazanin ] [ یک نظر ]

تنهای

 

باد

 

 تنهاست

 

 و هرچه را بیشتر میخواهد ،

 

 بیشتر از خود دور میکند ...

 

 و من آن بادم

[ جمعه بیست و هشتم تیر 1392 ] [ 18:5 ] [ nasim ] [ 3 نظر ]

اهل کجا بودنت...

اهل کجا بودنت مهم نیست

 

اهل و بجا بودنت مهمه،

 

منطقه زندگیت مهم نیست

 

منطق زندگیت مهمه ...

[ چهارشنبه بیست و ششم تیر 1392 ] [ 21:20 ] [ nazanin ] [ 6 نظر ]

اشکها...

 

 

 

اشک ها قطـره نیستنـد !

 

 


بلکه کلمـاتى هستنـد که مى افتنـد ....

 

 

فقط بخاطـر اینکه :

 

 


پیـدا نـمیکنند کسى را

 

 


که معنــ

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


niki
ارسال پاسخ

amiras2 :
دلم تنگ است همین
و همین یک دنیاست :(

ممنونم

خواهش.ازشماهم ممنون بابت نظر

amiras2
ارسال پاسخ

دلم تنگ است همین
و همین یک دنیاست

ممنونم