متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    بال

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۱/۱۲/۱۵
  • نمايش ها : 407

بال

پرنده بر شانه انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده گفت: اما من كه درخت نيستم! تو نمي تواني روي شانه ي من آشيانه بسازي. پرنده گفت: من فرق درختها و آدمها را خوب مي دانم. اما گاهي پرنده ها و انسان ها را اشتباه مي گيرم. انسان خنديد و به نظرش اين بزرگترين اشتباه ممكن بود. پرنده گفت : راستي چرا پر زدن را كنار گذاشتي؟ انسان منظور پرنده را نفهميداما باز هم خنديد پرنده گفت: نمي داني توي آسمان چقدر جاي تو خالي است. انسان ديگر نخنديد انگار ته ته خاطراتش چيزي را به ياد آورد. چيزي كه نمي دانست چيست! شايد يك آبي دور،يك اوج دوست داشتني. پرنده گفت غير از تو پرنده هاي ديگري هم مي شناسم كه پر زدن از يادشان رفته است درست است كه پرواز براي يك پرنده ضرورت است اما اگر تمرين نكند فراموشش مي شود. پرنده اين را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال كرد تا اينكه چشمش به يك آبي بزرگ افتاد و به ياد آورد روزي نام اين آبي بزرگ بالاي سرش آسمان بود و چيزي شبيه دلتنگي توي دلش موج زد آن وقت خدا بر شانه هاي كوچك انسان دست گذاشت و گفت: يادت مي آيد تو را با دو بال و دو پا  آفريده بودم؟ زمين و آسمان هر دو براي تو بود اما تو آسمان را نديدي راستي عزيزم بالهايت را كجا گذاشتي؟

انسان دست بر شانه هايش گذاشت و جاي خالي چيزي را احساس كرد آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گريست!!!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Mohammad
ارسال پاسخ
baran555
ارسال پاسخ

زیبا بودم مرسی آجی