بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
من زنــــــــــــــــــــــــدانی
- تعداد نظرات : 0
- ارسال شده در : ۱۳۹۱/۰۸/۱۶
- نمايش ها : 561
ديواری سنگی، پنجرهای کوچک، با ميله های اهنی
و من يک زندانی که در اين فکر ، که چگونه خود را از بين اين ميله ها رها کنم ؟
از بين ميله ها که به صورت ماه مينگرم، بر او حسودی می کنم، چه رها در اسمان خود نمايی ميکند،
چه زيبا ، زيبايش را در اسمان پخش ميکند و من اينچنين در پشت ديوارها ، دور از مردمی عاشق !!!
خدايا من هم ميخواهم ازاد باشم و عاشق شوم ،سالهاست که در اين زندان زندانيم،
معشوقه ی زندانبان خود !!!
ميخواهم عاشق شوم ، اما نه عشقی در بند ، نه عشقی محدود ، نه عشقی سرد ، نه عشقی بی رنگ !
من ميخواهم عاشق شوم انطور که خورشيد عاشق ابی اسمان شد ،
من ميخواهم با عشق پرواز کنم ، پروازی به وسعت پشت اين ميله ها ، ميخواهم در کنار عشق گرم شوم و بسوزم ،
ميخواهم از عشق رنگی باشم ، به زيبايی رنگين کمان !!!
پس کجاست ، کجا مانده ان که مرا از بين اين سردی ديوار رها سازد؟... انکه دست مرا بگيرد و از اسيری نجاتم دهد ؟ ...
باز هم من و تنهايی و بازگشت صدای هق هقم از ديوارهای سرد !
ولی اين بار چشمان پر از اشک زندانبان ، که از دريچه در ، سر تا پای مرا با پشيمانی نگاه ميکرد ...
به صدای چرخش کليد در قفل در ...!!!
نخستین نظر را ایجاد نمایید !