بلاگ كاربران



ديواری سنگی، پنجرهای کوچک، با ميله های اهنی‌


و من يک زندانی که در اين فکر ، که چگونه خود را از بين اين ميله ها رها کنم ؟


از بين ميله ها که به صورت ماه مينگرم، بر او حسودی می کنم، چه رها در اسمان خود نمايی ميکند،


چه زيبا ، زيبايش را در اسمان پخش ميکند و من اينچنين در پشت ديوارها ، دور از مردمی عاشق !!!


خدايا من هم ميخواهم ازاد باشم و عاشق شوم ،سالهاست که در اين زندان زندانيم،


معشوقه ی زندانبان خود !!!


ميخواهم عاشق شوم ، اما نه عشقی در بند ، نه عشقی محدود ، نه عشقی سرد ، نه عشقی بی رنگ !


من ميخواهم عاشق شوم انطور که خورشيد عاشق ابی اسمان شد ،


من ميخواهم با عشق پرواز کنم ، پروازی به وسعت پشت اين ميله ها ، ميخواهم در کنار عشق گرم شوم و بسوزم ،


ميخواهم از عشق رنگی باشم ، به زيبايی رنگين کمان !!!


پس کجاست ، کجا مانده ان که مرا از بين اين سردی ديوار رها سازد؟... انکه دست مرا بگيرد و از اسيری نجاتم دهد ؟ ...


باز هم من و تنهايی و بازگشت صدای هق هقم از ديوارهای سرد !


ولی اين بار چشمان پر از اشک زندانبان ، که از دريچه در ، سر تا پای مرا با پشيمانی نگاه ميکرد ...


به صدای چرخش کليد در قفل در ...!!!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !