بلاگ كاربران


و خدا بعد خلقت لبهات تازه فهمید رنگ قرمز را

از لبت ریخت توی رگ هایم زندگی قشنگ قرمز را

قطره قطره چکید در جامم بوسه شد پنجه شد بر اندامم

تا غزل ها دوباره حس بکنند غربت یک پلنگ قرمز را

که بیایی همه کسم بشوی من بمیرم برای بی کسی ات

باز هم بین ماندن و رفتن حس کنم این درنگ قرمز را

با قلم هفت بار رنگت کرد مثل یک تابلو قشنگت کرد

تا ببازم ولی برنده شوم بازی هفت سنگ قرمز را

بعد یک ماهی دچار کشید بعد هی سیب هی انار کشید

خوب می خواست وسعتش بدهد حجم این تُنگ تَنگ قرمز را

خواست با طرح تو تمام شود تا کمی با تو هم کلام شود

از همه رنگ ها جدا شده بود و فقط آب رنگ قرمز را…

می کشید وزمین نمی چرخید و خیال فرشته هم فهمید

که خدا بعد خلقت لبهات تازه فهمید رنگ قرمز را…

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


نخستین نظر را ایجاد نمایید !