بلاگ كاربران
- عنوان خبر :
اي كاش رنگ شهر بازيام نميداد
- تعداد نظرات : 3
- ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۱/۲۴
- نمايش ها : 844
سيده زهرا برقعي
اعداد براي بعضيها يك جور ديگر معنا ميدهد؛ يعني انگار بعضي اعداد فقط براي آدمها ساخته شدهاند؛ مثل دهم محرم كه مال امام حسين(ع) است، چهاردهم خرداد كه مال امام خميني(ره) است، و يازده ديماه كه مال سيد مجتبي علمدار است.
يادم هست «علمدار» را نميشناختم تا اينكه يك نوار دستم رسيد. به فاميلي قشنگش حسوديام شد و به سوز عشق عجيبي كه در صداي محزون و دردمندش موج انداخته بود. سيد مجتبي علمدار، ويژگي عجيب ديگري هم داشت همين داشتن عدد مخصوص بود.
تولد: 11 ديماه 1345
مجروحيت شيميايي: يازده ديماه 1364
ازدواج با سيده فاطمه موسوي: ديماه 1370
تولد دخترش زهرا: 8 ديماه 1371
شهادت: 11 ديماه 1375
احساس ميكنم آدمهايي كه تولد و مرگشان در يك روز معين است، يكجورهايي دوست داشتنيترند.
□
سال 1362 هفده ساله بود كه به عضويت بسيج درآمد. از داوطلبهاي بسيجي بود كه به اهواز و هفتتپه و كردستان و... عازم شد و مردانه جنگيد. چند باري هم در جبهه مجروح شد، ولي بيشتر اوقات بدون مراجعه به پزشك، زخمهايش را درمان ميكرد، تا سرانجام در ديماه 1364، در عمليات والفجر 8، شيميايي شد؛ اما خودش را از درمان معاف كرد.
□
سربهزير و دقيق بود، متواضع و خالص. با رفقا براي جوانان بيكار، كار پيدا ميكردند. دوست داشت عرق شرم بر پيشاني هيچ جواني ننشيند. ميگفت جوان بايد توي جيبش پول داشته باشد تا جلوي دوستانش خجالت نكشد.
سر زدن به خانوادههاي كمبضاعت و بيبضاعت جزء برنامههاي ثابت هفتگياش بود. با اينكه روز در تلاش بود، نماز شبش ترك نميشد. عاشق زيارت عاشورا بود. نزديكش كه ميشدي ذكر «يا زهرا» از لبش ميشنيدي كه يكريز بود و دم به دم. نفس گرمي داشت و مداح اهلبيت(ع) و آناني بود كه به خاطر اهلبيت در خون سرخشان غوطهور شده بودند. بعد از جنگ، دلش كه به ياد رفقاي شهيدش ميگرفت، مراسم راه ميانداخت و ميخواند. اغلب هم شعرهاي خودش را ميخواند:
اي كاش شور جنگ در ما كم نميشد
اين نامرادي شيوة مردم نميشد
اي كاش رنگ شهر بازيام نميداد
در جبهه، يا زهرا(س) مرا بر باد ميداد
امشب دل از ياد شهيدان تنگ دارم
حال و هواي لحظههاي جنگ دارم
فرسنگها دورم ز وادي محبت
با يك دل خسته ز نيش سنگ تهمت
بيتالزهرا، مسجد جامع، امامزاده يحيي(ع)، مصلاي امام خميني(ره)، هيئت عاشقان كربلا و منازل شهدا صداي پر سوز و هجران او را از ياد نخواهد برد.
□
همسرش ميگفت: يك بار خواب پيامبر(ص) را ديدم. گفتند تعبيرش اين است كه همسرت «سيد» است. اكثر خواستگارهاي من سيد نبودند. يكي دو ماه بعد از آن خواب بود كه آقا مجتبي با يك سكة يك توماني و يك جلد قرآن آمد منزل ما. گفت قرآن را باز ميكنم، اگر خوب آمد با هم حرف ميزنيم. چشمانمان با نام زيباي پيامبر روشن شد و سورة محمد(ص) آمد. ... با مهرية سيصد و پنجاه هزار تومان، زندگي مشتركمان آغاز شد.
□
انگشتري داشت كه يكي از دوستانش وقت شهادت، در انگشت او كرده بود و به همين خاطر خيلي برايش ارزش داشت. يك بار وقتي آمد خانه، ديدم نگران و ناراحت است. علت را كه جويا شدم فهميدم انگشتر را روي سكوي حمام آبادان جا گذاشته. خيلي پكر بود. با هم زيارت عاشورا و دعاي توسل خوانديم كه انگشتر گم نشود و يكي آن را پيدا كند و براي مجتبي نگهدارد. شب خوابيديم. صبح كه بيدار شديم در كمال ناباوري ديديم انگشتر روي مفاتيحالجنان است.
□
ديماه براي او ماه سرنوشتها بود، هر سال از اول تا يازدهم ديماه ناراحتي و بيمارياش شدت ميگرفت. وقتي ميگرن عصبياش شروع ميشد، مسكن ميخورد، اما درد تسكين نمييافت. پتو به دور سرش ميپيچيد و از درد فرياد ميزد. دائم از اهل خانه معذرت ميخواست و ميگفت مجبورم فرياد بزنم.
□
روزهاي آخر اصلاً حال خوبي نداشت. ميخواستم از محل كارم مرخصي بگيرم و مجتبي را دكتر ببرم. موافقت نكرد. گفت تو و زهرا برويد من با يكي از رفقا ميروم دكتر. ديدم كه غسل كرد و پس از آن گفت: آقا پروندهام را امضا كرده و فرموده تو بايد بيايي. ديگر نگران ماندن در اين دنيا بس است.
□
يك هفته در بيهوشي كامل بود تا اجازة مرخصي از اين دنيا را به او دادند. درد كشيد، خيلي زياد. در وصيتنامهاش دربارة نماز اول وقت توصيه كرده بود و معرفت به قرآن كريم: «سعي كنيد قرآن انيس و مونستان باشد نه زينت دكورها و طاقچههاي منزلتان»... «نگذاريد تاريخ مظلوميت شيعه تكرار شود، بر همه واجب است مطيع محض فرمايشات مقام معظم رهبري باشيد كه همان ولي فقيه است. دشمنان اسلام كمر همت بستهاند ولايت را از ما بگيرند و شما همت كنيد تا كمر دشمنان ولايت را بشكنيد.
□
علمدار يك دستمال سبز داشت براي مراسم مداحي و گرفتن اشك چشم خودش كه به اشك چشم خيلي از دوستانش هم متبرك بود. وصيت كرده بود قبل از اينكه جنازه را در قبر بگذارند، يك نفر داخل قبر شود و مصيبت حضرت زهرا(س) و امام حسين(ع) را در قبر بخواند و هنگام دفن هم آن دستمال سبز را روي صورتش بگذارد. ميگفت از شب اول قبر ميترسم و دلم ميخواهم اجداد پاكم به دادم برسند.
□
يازدهم ديماه 75، در گلزار شهداي ساري، جمعيت مشايعت كنندة مجتبي تا بهشت، يكصدا فرياد ميزدند: يا مهدي(ع)، يا زهرا(س)، آن روز غمي عجيب پيچيده بود در سينة كوچك زهرا علمدار، كه ميديد باباي او، يعني مجتبي علمدار، در روز تولدش؛ تولد واقعياش را در آسمانها جشن ميگيرند.
لایک داره بلاگات
خیلی زیبا بود
خیلییییییییییییییییییییییییی قشنگ بود آبجی بزرگه
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم
هعــــــــــی