بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    مرد و دخترك

  • تعداد نظرات : 2
  • ارسال شده در : ۱۳۹۲/۱۰/۳۰
  • نمايش ها : 275

مرد تنهايي بود كه دختر 6ساله اي داشت و او را خيلي دوست ميداشت..

دخترك به بيماري سختي مبتلا شد و پدر هر چه كه داشت خرج بيماري دخترك كرد ولي بيماري جان دختر را گرفت و دخترك مرد.

مرد خيلي ناراحت شد.رفت كنج خانه و در خانه را به روي همه بست و گوشه گير شد..با همه ارتباطش را قطع كرد..سر كار نميرفت و ...

شبي مرد رويايي عجيبي ديد . ديد كه در بهشت هست و در يك صف مرتب از فرشتگان در مسيري كه به يه كاخ زيبا ميرسيد

همه فرشتگان كوچك يك شمع روشن در دست داشتند به غير از يكي از فرشتگان!؟؟...

مرد نزديك فرشته كوچك  كه شمعش خاموش بود شد. و ديد دختر خودش هست..حيران شد!!!

گفت دخترم دلبندم چرا شمع تو خاموش هست.؟!!!!...

گفت باباجان هر موقع شمع من روشن ميشود اشكهاي تو آنرا خاموش ميكند و وقتي تو ناراحت ميشوي منم دلتنگ ميشوم..

مرد با صورت پوشيده از اشك گريان از خواب بيدار شد.و به زندگي دوباره اش برگشت...

كاش ميشد ما انسانها هم بر ديگران تاثير گذار باشيم....

 

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


ANTIMA
ارسال پاسخ

بسیار زیبا بود افرین
میشه اما خیلی غیر ممکن!!!!!!!!!!!!!!

hannaneh20
ارسال پاسخ


merci