بلاگ كاربران


فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود؛ روی نیمکتی چوبی؛ روبه روی یک آب نمای سنگی.

پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه
- مطمئنی؟
- نه
- چرا گریه می کنی؟
- دوستام منو دوست ندارن
- چرا؟
- چون قشنگ نیستم
- قبلا اینو به تو گفتن؟
- نه
- ولی تو قشنگ ترین دختری هستی که من تا حالا دیدم
- راست می گی؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد؛ کیفش را باز کرد؛ عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


ahoo68
ارسال پاسخ

زیبابودندمرسی

melisa456
ارسال پاسخ

خیلی زیبا

Black
ارسال پاسخ

لایک

SABA66
ارسال پاسخ

وای خیلی قشنگ بود

Armin72
ارسال پاسخ

بابا ایول داری بخدا

REYHANAK
ارسال پاسخ
eshghferesh
ارسال پاسخ

خیلی خوب بود
مر6+24

saeed1360
ارسال پاسخ

مرسي تشكر از نوشته هاي زيبايت

fhoman
ارسال پاسخ

like

Maryam1360
ارسال پاسخ

زیبابودندمرسی

Tadvingar
ارسال پاسخ

وای خدای من چه زیبا و رمانتیک بود