متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران


خیلی چاق بود. پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد...

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


Lovely333
ارسال پاسخ

behdad333 :
:(

عشقم مرررررررسی ک نظر دادی

Lovely333
ارسال پاسخ

RezaARM :
انسان...
همیشه در لحظه ای قدر اطرافیانش را میداند که...
او را در قبر...بی جان می بیند...

واقعا
مرسی بابت نظرت

Lovely333
ارسال پاسخ

x_Majid_x :
{67}
مرسی

مرسی ک نظر دادی

↩ᄊªフ¡Ð☯
ارسال پاسخ
RezaARM
ارسال پاسخ

انسان...
همیشه در لحظه ای قدر اطرافیانش را میداند که...
او را در قبر...بی جان می بیند...

behdad333
ارسال پاسخ