دیوار کاربران


hadi2008jjg
hadi2008jjg
۱۳۹۳/۰۵/۱۶

عمق فاجعه را دلقکـــی فهمید
که به زور جلوی گــریه اش را گرفت
تا گـریم خــنده اش پاک نشود.

masih11
masih11
۱۳۹۳/۰۵/۰۹

درد تو به جان خریدم و دم نزدم

درمان تو را ندیدم و دم نزدم

از حرمت درد تو ننالیدم هیچ

آهسته لبی گزیدم و دم نزدم

adam63
adam63
۱۳۹۳/۰۵/۰۶

دیشب همه ثانیه ها منتظرت بود
چشم همه پنجره ها پشت سرت بود

انگار که ایستگاه آخر بودی
این جاده و آن جاده همه در سفرت بود

سر خط همه حادثه ها را تو نوشتی
در زمزمه زرد درختان خبرت بود

با رفتن تو بهار برگش می ریخت
آغوش زمستانی من در به درت،بووود

باران که ن و ش ت
ر
د
پ
ا
ی
ت

گ

م

شد

دیشب همه معجزه ها چشم ترت بود

adam63
adam63
۱۳۹۳/۰۵/۰۶

بهانه

از باغ می‌برند چراغانی‌ات کنند
تا کاج جشنهای زمستانی‌ات کنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهای تار»
تنها به این بهانه که بارانی‌ات کنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می‌برند که زندانی‌ات کنند

ای گل گمان مکن به شب جشن می‌روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانی‌ات کنند

یک نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی‌ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ای است که قربانی‌ات کنند

↩ᄊªフ¡Ð☯
↩ᄊªフ¡Ð☯
۱۳۹۳/۰۵/۰۱

:::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
◢◣◢◣◢◣◢◣◢◣◢◣◢◣◢◣◢◣◢◣◢◣◢◣
✔ بی صدا ‿︵

http://www.hamkhone.ir/member/6095/blog/view/133955/

بــِـــلـآگـــــِ جـَــــכیـכَمــ . مُـنـتَظِـرِ نَـظَـرِ زیبــآیِتــوלּ هَستَـمــــ.

Ayeh
Ayeh
۱۳۹۳/۰۴/۳۰

فقط چند لحظه....

http://www.hamkhone.ir/member/13140/blog/view/133274--/

خوشحال میشم بیاید و بخونید

sonea
sonea
۱۳۹۳/۰۴/۳۰

شب عفو است ومحتاج دعايم.زعمق دل دعايى كن

برايم.اگرامشب به حاجاتت رسيدى، خدارادرميان

اشك ديدى،كمى هم نزداويادى

زماكن،كمى هم جاى مااوراصداكن،بگو

يارب فلانى روسياهست،دودستش خالى وغرق گناه

است،بگويارب تويى درياى جوشان،دراين شب

رحمتت بروى بنوشان. التماس دعا


brahouei
brahouei
۱۳۹۳/۰۴/۲۹

سلام از شما رسمأ دعوت به عمل آمده...........
هر وقت فهميدي............
http://www.hamkhone.ir/member/39302/blog/view/132957/
تاريخچه تلخ يک کشور.....
http://www.hamkhone.ir/member/39302/blog/view/132872--/

babk
babk
۱۳۹۳/۰۴/۱۹

قصه ی ما آدم ها...

خدا گفت: چیزی بگو !
گنجشک گفت: خسته ام.
خدا گفت: از چه ؟
گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.
خدا گفت: مگر مرا نداری ؟
گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .
خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟
گنجشک سکوت کرد. بغض به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.
خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟
گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .
خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !
گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود .
گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود...

Amir_omidi
Amir_omidi
۱۳۹۳/۰۴/۱۷

مرد درحال تميز كردن اتومبيل تازه خود بود كه متوجه شد پسرش تكه
سنگي برداشته و بر وري ماشين خط مي اندازد . مرد با عصبانيت
دست كودك را گرفت و چندين مرتبه ضربات محكمي بر دستان كودك
زد بدون اينكه متوجه آچاري كه در دستش بود شود در بيمارستان
كودك به دليل شكستگي هاي فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .
وقتي كودك پدرخود را ديد با چشماني آكنده از درد از او پرسيد : پدر
انگشتان من كي دوباره رشد مي كنند ؟
مرد بسيار عاجز و ناتوان شده بود و نمي توانست سخني بگويد ،
به سمت ماشين خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن
ماشين ... و ناگهان چشمش به خراشيدگي كه كودك ايجاد كرده بود
خورد كه نوشته بود :
"دوستت دارم پدر"