متفاوت ترین شبکه اجتماعی در ایران

بلاگ كاربران

  • عنوان خبر :

    داداشی

  • تعداد نظرات : 8
  • ارسال شده در : ۱۳۹۱/۱۲/۲۸
  • نمايش ها : 307

می خوام بهش بگم، می خوام كه بدونه، من نمی
خوام فقط  "داداشی"  باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم .....
علتش رو نمی دونم . روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت: "قرارم بهم
خورده، اون نمی خواد بامن بیاد".من با كسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به
هم قول داده بودیم كه اگه زمانی هیچ كدوممون برای مراسمی همراه نداشتیم با
هم دیگه باشیم، درست مثل یه "خواهر وبرادر". ما هم با هم به جشن رفتیم.
جشن به پایان رسید. من پشت سر اون، كنار در خروجی، ایستاده بودم، تمام هوش و
حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون كریستالش بود. آرزو می كردم كه
عشقش متعلق به من باشه، اما اون مثل من فكر نمی كرد و من این رو می
دونستم، به من گفت: "متشكرم، شب خیلی خوبی داشتیم" ، و گونه منو بوسید.
میخوام بهش بگم، میخوام كه بدونه، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من
عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم. یه روز گذشت،
سپس یك هفته، یك سال ... قبل از اینكه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ
التحصیلی فرا رسید، من به اون نگاه می كردم كه درست مثل فرشته ها روی صحنه
رفته بود تا مدركش رو بگیره. می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون
به من توجهی نمی كرد، و من اینو می دونستم، قبل از اینكه كسی خونه بره به
سمت من اومد، با همون لباس و كلاه فارغ التحصیلی، با گریه منو در آغوش گرفت
و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی،
متشكرم و گونه منو بوسید. می خوام بهش بگم ، می خوام كه بدونه، من نمی خوام
فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش
رو نمیدونم. نشستم روی صندلی، صندلی ساقدوش، توی كلیسا، اون دختره حالا
داره **همخونه** میكنه، من دیدم كه "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با
مرد دیگه ای **همخونه** كرد. من می خواستم كه عشقش متعلق به من باشه. اما اون
اینطوری فكر نمی كرد و من اینو میدونستم، اما قبل از اینكه ازكلیسا بره رو
به من كرد و گفت : تو اومدی؟ "متشكرم". میخوام بهش بگم، میخوام كه بدونه،
من نمی خوام فقط "داداشی" باشم. من عاشقشم. اما... من خیلی خجالتی هستم
.....
علتش رو نمیدونم. سالهای خیلی زیادی گذشت. به تابوتی نگاه میكنم که
دختری كه من رو داداشی خودشمی دونست توی اون خوابیده، فقط دوستان دوران
تحصیلش دور تابوت هستند، یه نفرداره دفتر خاطراتش رو می خونه، دختری كه در
دوران تحصیل اون رو نوشته.این چیزی هست كه اون نوشته بود :"تمام توجهم به
اون بود. آرزو می كردم كه عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع
نداشت و من اینو می دونستم. من می خواستم بهش بگم، می خواستم كه بدونه كه
نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی
ام ... نمی دونم ... همیشه آرزو داشتم كه به من بگه دوستم داره." ای كاش
این كار رو كرده بودم .. با خودم فكر می كنم و چشمانم پر از اشک شده

 

به اشتراک بگذارید : google-reader yahoo Telegram
نظرات دیوار ها


SASAN_design
ارسال پاسخ

مرسی خیلی قشنگ بود

18mahnaz
ارسال پاسخ
ArezOoOo1995
ارسال پاسخ
Binam
ارسال پاسخ

اخييييييييييي الهى بميرم........
خيلى خوب بود

setare22
ارسال پاسخ

اخییییییییییییییییییییییییییییی

rayan_send
ارسال پاسخ

آخی ......کم رویی نکن داداشی کلاه سرت میره

مرسی جالب بود 5+

мя_κıпɢ
ارسال پاسخ