× توجه ! عضویت در کانال تلگرام همخونه (کلیک کنید) پروفایل nazzzzzzi بلاگ 恨 بلاگ كاربران دوستان 7 هدایا 67 بلاگ ها 165 دیوار ها 543 عنوان خبر : 恨 تعداد نظرات : 14 ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۶/۱۳ نمايش ها : 277 These days ... Very cold .... . . . And it Khvvvbh .... به اشتراک بگذارید : نظرات دیوار ها ايجاد نظر [حذف نقل قول] ارسال پاسخ ↩ᄊªフ¡Ð☯ 9 سال پيش پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ victt 9 سال پيش این روزها خیلی بده اصلاپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ MYRA_AMIR 9 سال پيش مرسییییییییییییپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ danger 9 سال پيش کککککککپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Evil13 9 سال پيش nazzzzzzi : جات تنگه؟؟ اهمیت نداره..جمع بشین جات باز بشه. ن باو راحتم :-D راحت باش شمام خوش میگذرهپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ hadel 9 سال پيش زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت. ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ... همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Parsa76 9 سال پيش nazzzzzzi : و این خیلی خوبه پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ nazzzzzzi 9 سال پيش Parsa76 : من این تیکه اخرشو نفهمیدم " and it khvvvbh " :| و این خیلی خوبهپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Parsa76 9 سال پيش من این تیکه اخرشو نفهمیدم " and it khvvvbh " پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ nazzzzzzi 9 سال پيش Evil13 : شما ک اینجایی:-؟ قرار نبود بری؟ جات تنگه؟؟ اهمیت نداره..جمع بشین جات باز بشه.پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Mr_Black 9 سال پيش ممنون هوا خوب نی ...پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Evil13 9 سال پيش شما ک اینجایی:-؟ قرار نبود بری؟پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Mina3301 9 سال پيش پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ hedieh 9 سال پيش پاسخ با نقل قول
این روزها خیلی بده اصلا
مرسیییییییییییی
ککککککک
اهمیت نداره..جمع بشین جات باز بشه.
ن باو راحتم :-D
راحت باش شمام خوش میگذره
زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند.
ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به ميان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمين راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شده بودند و
ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.
ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...
همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
" and it khvvvbh "
:|
و این خیلی خوبه
من این تیکه اخرشو نفهمیدم
" and it khvvvbh "
قرار نبود بری؟
جات تنگه؟؟
اهمیت نداره..جمع بشین جات باز بشه.
ممنون
هوا خوب نی ...
شما ک اینجایی:-؟
قرار نبود بری؟