× توجه ! عضویت در کانال تلگرام همخونه (کلیک کنید) پروفایل nazzzzzzi بلاگ 恨 بلاگ كاربران دوستان 7 هدایا 67 بلاگ ها 165 دیوار ها 543 عنوان خبر : 恨 تعداد نظرات : 14 ارسال شده در : ۱۳۹۳/۰۶/۱۳ نمايش ها : 290 These days ... Very cold .... . . . And it Khvvvbh .... به اشتراک بگذارید : نظرات دیوار ها ايجاد نظر [حذف نقل قول] ارسال پاسخ ↩ᄊªフ¡Ð☯ 10 سال پيش پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ victt 10 سال پيش این روزها خیلی بده اصلاپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ MYRA_AMIR 10 سال پيش مرسییییییییییییپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ danger 10 سال پيش کککککککپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Evil13 10 سال پيش nazzzzzzi : جات تنگه؟؟ اهمیت نداره..جمع بشین جات باز بشه. ن باو راحتم :-D راحت باش شمام خوش میگذرهپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ hadel 10 سال پيش زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت. ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ... همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Parsa76 10 سال پيش nazzzzzzi : و این خیلی خوبه پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ nazzzzzzi 10 سال پيش Parsa76 : من این تیکه اخرشو نفهمیدم " and it khvvvbh " :| و این خیلی خوبهپاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Parsa76 10 سال پيش من این تیکه اخرشو نفهمیدم " and it khvvvbh " پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ nazzzzzzi 10 سال پيش Evil13 : شما ک اینجایی:-؟ قرار نبود بری؟ جات تنگه؟؟ اهمیت نداره..جمع بشین جات باز بشه.پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Mr_Black 10 سال پيش ممنون هوا خوب نی ...پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Evil13 10 سال پيش شما ک اینجایی:-؟ قرار نبود بری؟پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ Mina3301 10 سال پيش پاسخ با نقل قول ارسال پاسخ hedieh 10 سال پيش پاسخ با نقل قول
این روزها خیلی بده اصلا
مرسیییییییییییی
ککککککک
اهمیت نداره..جمع بشین جات باز بشه.
ن باو راحتم :-D
راحت باش شمام خوش میگذره
زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند.
ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک!
ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم!
چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬ همه قبول کردند.
ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... !
همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند.
نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد.
خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد.
اصالت به ميان ابر ها رفت.
هوس به مرکز زمين راه افتاد.
دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت.
طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت.
حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق.
آرام آرام همه قايم شده بودند و
ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ...
اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود.
تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است.
ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت.
ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ...
همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود.
بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود.
ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است.
ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد.
صدای ناله ای بلند شد.
عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت.
شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود.
ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت
حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟
عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش.
همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم.
و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...
" and it khvvvbh "
:|
و این خیلی خوبه
من این تیکه اخرشو نفهمیدم
" and it khvvvbh "
قرار نبود بری؟
جات تنگه؟؟
اهمیت نداره..جمع بشین جات باز بشه.
ممنون
هوا خوب نی ...
شما ک اینجایی:-؟
قرار نبود بری؟